Desire knows no bounds |
Wednesday, December 26, 2012
دو ماهی میشود به گمانم، که ندیدهامش. در این مدت دو بار، خیلی کوتاه، تلفنی با هم حرف زدهایم. تمام روز به اولین مواجههمان، به اولین ساعات مواجهه مان پس از این دو ماه فکر میکنم و از هر تماس و تلفن پشیمان میشوم. دارم هر روز و هر ساعت چیزی را به تعویق میاندازم که میدانم مرا از آن گریزی نیست. دارم مدام چیزی را عقب میرانم که تمام روز پسِ ذهنم را به خود مشغول کرده است. دیشب، آخرهای شب، زنگ زدم خانهشان، بعد از دو ماه. چند کلمهای با دخترک حرف زدم که یعنی هستم و حالم خوب است، هر چه با خودم کلنجار رفتم اما نشد بگویم گوشی را بدهد به او. تابِ شنیدن جملات اولش را نداشتم. دلم میخواست یاد میگرفت جور دیگری مکالمهاش را شروع کند. میدانم اما که یاد نمیگیرد. من؟ تا اطلاع ثانوی از مواجهه با جملات اول رویاروییمان فرار خواهم کرد.
|
Comments:
کیو دو ماهه ندیدی؟ چی قراره به هم بگین؟
Post a Comment
|