Desire knows no bounds |
Friday, December 28, 2012
بطریانه - دوازده
حلقه که تشکیل میشه این بطری لعنتی شروع میکنه به چرخیدن. میگه بگو...
اما من نقاب باز چرا هراس دارم از این چرخش؟ میشه مثل همه زندگیم یه نقاب
بزارم و تموم . اما این حلقه نقابهای منو ازم گرفته و من دارم با آخرین
نقابم بازی جدیدی میکنم.... میزارم... برمیدارم.... بطری میچرخه و من
حالا این نگاه حلقه را میشناسم.... من بی نقاب اما حالم خوب نیست....
حالم خوب نیست چون بی نقاب بلد نیستم راه برم... بطری میچرخه و یادم
میندازه که یه روز خودت خواستی انگ خوب بودن را ازت بردارن... و من تا
آخرش رفتم.... به قول عباس من استاد این کارم که تا آخر هرچیزی برم.....
اما تو این حلقه زندگی فقط صفر یا صد نیست.... یه سری عدد جدید کشف
کردم.... بطری چرخید و نوبت به من رسید حالا دارم یاد میگیرم که خودم
باشم ... بی نقاب... باید تو این حلقه بمونم.... نه لزوما حضور فیزیکی
که ریشه های این حلقه مجازین و حالا به هر دلیل .... این رابطه ها دارند
شکل درست تری به خودشون میگیرن... بطری میچرخه و این رابطه ها هستند که
دارند به هم میپیچند و رشد میکنند... دارن کامل میشن... و من جرات میکنم
و خودمو رها میکنم وسط این حلقه... میخوام یکی بشم با این آدمها، بی
فاصله... بی قید... بی نگرانی از قضاوت شدن ( تا حدی) کاش میشد تمام
قضاوتها را بزاریم تو همین بطری و درش را ببندیم و پرتش کنیم وسط دریای
رشت...
Labels: از بطریها و روزها |
Comments:
عالی بود. فقط فکر می کنم بذارم درست تر باشه ، تا بزارم...
Post a Comment
|