Desire knows no bounds |
Wednesday, December 26, 2012
بطریانه - سه
بطری که دارد آن وسط میچرخد، هر کسی شاید فکر کند کاش حالاحالاها وا نماند به طرفش. شاید شروع کند به حدس زدنِ این که چی ازش میپرسند. شاید فکر کند به این که حالا از فلانی چی بپرسد.
من اما دارم به بطری نگاه میکنم، یعنی با نگاهم التماسش میکنم که نگاهش به من بیفتد. که به من اشاره کند. من تشنهی حرف زدنم، صادقانه و اعترافگونه اصلن. میخواهم بدانی من زآن خودم همانیام که هستم. میخواهم که بپرسی و من بگویم. یعنی تو خوب بپرسی و من خوب جواب بدهم.
و نه فقط همین. میخواهم که هی بچرخد و بچرخد و هی به من بیفتد. دور چون با صادقان افتد تسلسل بایدش. من میخواهم اینقدر بگویم که پشت و رو شوم. میخواهم «توی»م را ببینم و تو و تو و تو و تو را محرم میدانم برای این خود-درون-بینی. میخواهم عریان شوم (سلام آقای ...) و سماعطور بچرخم و بچرخم و بچرخم (سلام بطری) و بخوانم «من عریانم، عریانم، عریانم» (سلام فروغ، سلام فروغ). من میخواهم سکوت میان کلامهای محبت باشم؛ همینقدر کلیشهای، همینقدر صادقانه.
Labels: از بطریها و روزها |
برقرار بمانید بانو.
همون آقاهه