Desire knows no bounds |
Saturday, December 8, 2012
علیرضا میگوید «گاهی وقتها که همهچیز به هم میریزد، گاهی که هیچ حوصله ندارم دل و دماغ ندارم، سیدیمان را گوش میدهم و حالم خوب میشود.»
من؟ هنوز هم گاهی وقتها که دلتنگ میشوم، گاهی که دلتنگم و حوصله ندارم و دل و دماغ هم، میروم سروقت عکسهای سفر رشت، مخصوصاً همان سفر اول، با دقت و با حوصله برای هزارمین بار تماشایشان میکنم. حالم خوب میشود.
شب افتتاحیه، دیروقت، سیدی علیرضا را گذاشتیم پخش شد. صدای همهمان بود، جستهگریخته. نوید ساز میزد. نوروظی بداهه میخواند. صداها و آدمها و شبنشینیهامان تا صبح میآمدند و میرفتند و ما نشسته بودیم کف سالن، تاریک، بیحرف، رفیق.
داشتم نوشتهی بهروز را میخواندم. نوشتهاش چندتا از عکسهای سفرهای رشتمان بود. حالم خوب شد. هوس کردم چند خطی بنویسم.
در ستایش کباب؟
در ستایش رشت؟
کلاً که برای ما، لااقل برای ما اکیپ هفت هشت ده نفری، «رشت» دیگر صرفاً یک شهر نیست، یک سفر نیست؛ «رشت» یک کانسپت است. یک کلیت که هر بار با جزئیاتی متفاوت، مفهومِ سرخوشیِ بی قید و شرط را می ریزد به جانمان. رشت یعنی اوقاتِ خوش. اوقات خالص و خوش. شراب و کباب و عرق و ورق و آندرانیک و قاسملی و هایده و کباب محمود و کباب فریدون و اینها همه بهانه است. بهانه برای خوشیِ دیگری قاطیِ تمامِ این طعمها و مزهها و بوها و رنگها و خندهها و رقصها و قهقههها و صدالبته شکستنیها. آخخخخخخخخخ از شکستنی ها.
راستی علیرضا، حواست هست چه دیگر شوهر سارا نیستی برایمان؟
خلاصه که به قول بهروز، تنها در رشت است که کباب میتواند دلیلِ نخوردنِ کباب باشد.
|
Comments:
رشت وضع آدمو خراب میکنه .این پست کلا وضعش خراب بود.ممنون.
خدایا سرخوشان را غم مده شکرانه اش با من
اي ول، سارا مجرد شد؟
Post a Comment
|