Desire knows no bounds |
Wednesday, December 26, 2012
این روزا که همهش از صبح تا شب و گاهی حتا از شب تا صبح سر کارم، «زهرا خانوم» رسمن شده برام در حکم فرشتهی نجات. من؟ یه جورایی «مونیکا» محسوب میشم در زندگانی. همه چی باید تمیز و مرتب باشه و هیچ جا بههمریخته نباشه و آشپزخونه برق بزنه تا بتونم بشینم سر کارم. یه روزایی اما، یه روزایی که قراره فردا پسفرداش زهرا خانوم بیاد، با خیال راحت ده جور غذا درست میکنم بیکه نگران شستن زودپز و ماهیتابه و قابلمه باشم، چند سری لباس میریزم تو ماشین بی که اتو و تا و جا به جا، و دست به گردگیری و کف آشپزخونه و الخ نمیزنم. زیرا که زهراخانوم میاد و همهچی رو سر و سامون میده.
یه وقتایی هست در زندگانی، یه وقتایی تهِ یکی از منحنیهای روزمره، که آدم دلش میخواد یه زهراخانوم بیاد تا سه چار روزِ آیندهشو سر و سامون بده. نه که کارا و مسئولیتها تلنبار بشه رو هم، نه؛ یه جوری زندگی و کار اداره بشه که انگار خودت بالا سر همه چی بودی، در حالیکه نبودی و داشتی یه گوشه واسه خودت زخماتو پانسمان میکردی.
یه وقتایی خسته میشم از مواظبِ همهچی بودن. یه وقتایی دلم میخواد اونی که مواظبشن باشم. دریغ از یه زهراخانوم اما.
|
Comments:
Post a Comment
|