Desire knows no bounds |
Tuesday, January 8, 2013
امروز به طرز غیرمنتظرهای رمانتیکام. این حجم رقت قلب یحتمل از عوارض داروی جدید است. پاکت؟ جهت رفاه حال رفقا همچنان در زیر صندلی نصب است.
نگرانمم. امروز از صبح شده بودم آیدای قدیما. یه خرِ خوشحالِ بیخیال. اول صبح زنگ زدم به معلم اروبیک، موزیکش اون آهنگ معروفهی وحدانی بود. خندهم گرفت. یقهاسکی قرمز پوشیدم، دو تا ساندویچ نون پنیر کره گردو درست کردم و تو ماگ قدیمی استارباکسم چایی شیرین ریختم. این ماگ جزو چیزایی بود که گذاشته بودمش ته کابینت چون همیشه منو یاد خاطرهی اون شب کذایی مینداخت تو دوبی. امروز اما دوست بودم باهاش. اذیتم نمیکرد دیگه. انگار هیچوقت اذیتم نکرده بوده حتا. تمام جاده حرف زده بودیم بیکه اذیت شم. انگار وایستادهم یه پله بالاتر و دارم به ماجراهای اون پایین نگاه میکنم. خُرّم بودم برای خودم. رفتیم به کار و بار رسیدیم و انتخابامونو کردیم و کلی کار جلو رفت. برگشتنی سر راه رفتیم پیش یکی از رفقا، من چوبهای سقف رو ببینم و شیرقهوه بخوریم با نون قندی. اوهوم، عین بابابزرگا. برگشتنی تو راه دوستم میگه دیدی فلانی اون پایین رو تخته سیاهش چی نوشته بود؟ نوشته بود چارشنبه بیست و هفتِ دی. زدم زیر خنده. خب لابد تاریخ اوپنینگای چیزی بوده، هرچند که معمولن افتتاحیهها جمعههان. خندهم بود اما. ای جان. اینکه یکی به این دوری و گیجی و متفاوتی تاریخ تولدمو نوشته باشه اون پایین رو تخته سیاهش، خیلی سوییت بود. دیروز کادوی تولد گرفتم. نمیدونم از کی. یه نفر بهم ایمیل زد که داره از ایران میره، و خیلی از جاهای زندگیش تحت تأثیر وبلاگ من عوض شده، و دوست داره قبل از رفتنش اولین هدیهی تولدمو بهم بده. خب من نمیدونستم طرف کیه، بنابراین باهاش قرار نذاشتم. برام نوشت اما میدونه محل کارم نزدیک شیرینیفروشیِ نوبلئه، ازینرو برام یه بستهی کوچیک میذاره پیش فلانی تو نشر چشمه، فلان روز. گذاشته بود. چند کتاب و چندتا دفتر و چندتا مجله، بیهیچ امضا و دستخطی. یاد روزی افتادم که با یه غریبه قرار داشتم تو کافه عکس اسکان، چند سال پیش، از خوانندههای وبلاگم بود. من هیچی ازش نمیدونستم اون اما تمام دیتیل زندگی منو بر اساس وبلاگم میدونست. برام یه پَکِ "لولیتاخوانی در تهران" آورده بود. از در و دیوار حرف زدیم و رفت. اون ملاقات اما به کل مسیر زندگی منو عوض کرد. امروز وسط هزار تا کار و درس و قرار و دِدلاین و الخام. تا خودِ عید باید مثل اسب عصاری بدوئم. ماجرا و حرف و حدیث و حاشیه هم که به سلامتی همیشه هست. وسط این انبوه کارها و اتفاقات نصفهنیمه، یکی اون وسط واسه خودش تنهایی خوش و خُرّمه. ته دلش صلحشه با جهان. میدونه بالاخره یه راهی پیدا میکنه و از پس مشکلاتش برمیاد. یکی اون وسط تو پیلهش واسه خودش نشسته و بزرگترین مشکل امشبش دیکتهی اعداد یکصد تا یکهزاره، به فرانسه. بلی، سلام دکتر، سلام قرص.
Labels: یادداشتهای روزانه |
Comments:
Post a Comment
|