Desire knows no bounds |
Monday, January 14, 2013
هشت / دوازده / شصت و چهار، خیلی وقت است نتوانستی برایم نامه بنویسی. یک نامهی دراز نوشتی و نفرستادی. نامهی بینقطهام خوشحالت نکرد. دلت میخواهد آزاد شوی. گاهی فکر میکنی این درست نبود. باید طور دیگری میشد. باید طور دیگری با هم بودیم. آنقدر همه چیز برایت نامعلوم است که هوس مردن میکنی. این دردها را تو خودت درست کردی و میدانی که نمیتوانی درمانشان کنی. دلت آنقدر گرفته که حتی دیدن من بازش نخواهد کرد. دیدن من، از لحظهی اول تا لحظهی آخرش، همهاش با فکر کردن به جدایی، به رفتن، خواهد گذشت. ژیرار آنقدر باز و خوب است که هنوز فکر میکند تو فقط به من احترام میگذاری. دلت میخواهد آنطور که او تو را میبیند بودی. نمیداند که اگر پیش او ساکت و آرام هستی برای آن است که به من فکر میکنی. این را هیچکس دیگر هم نمیداند و نباید بداند. تو این درد را در سایه و سکوت خواهی کشید و نخواهی گذاشت کسی از آن برای خودش قصه بسازد. من هم قول بدهم که نگذارم مردم خشن تهران توی خانههاشان قصهی من و تو را آنطور که خودشان دلشان میخواهد برای هم تعریف کنند.
شب یک شب دو --- بهمن فرسی
|
Comments:
حالا من هی این کتابو نخونم!
Post a Comment
|