Desire knows no bounds




Friday, January 4, 2013

فیلم دو برادر بود گمونم، یه هاله‌ی محوی ازش تو ذهنمه. یادمه اما مرد رفته بود جنگ، برگشته بود، قرار بود همه‌چیز مثل گذشته باشه، اما دیگه هیچی مثل گذشته نبود. نه که فقط برگشته باشه و ببینه همه‌چیز عوض شده، نه؛ خودش، تمام اون روزها و ماجراهایی که از سر گذرونده بود کاری با مرد کرده بود که هرگز نمی‌تونست، نمی‌شد که اون آدمِ قبلی باشه. فاجعه، اگر بشه اسمش رو بذاریم فاجعه، جایی دیگه، بیرون از زن و مرد قصه اتفاق افتاده بود. یک سلسله واقعه دست به دست هم داده بودن تا از آدم‌های قبل، تا از آدم‌های اولِ قصه آدم‌هایی به کل متفاوت بسازن . خوب یا بد، خوب‌تر یا بدتر نه، به کل متفاوت. زن و مرد قصه، جای من، جای منِ ناظر سوم‌شخص نبودن که از تمام اون‌چه بر دیگری گذشته آگاه باشن، من اما می‌دیدم پروسه‌ای رو که داره منجر به اون تغییرات می‌شه.

خیلی از آدم‌هایی که این روزها با من آشنا می‌شن، شروع می‌کنن به تعریف و تمجید از لایف استایلِ من، خوش‌به‌حالِت‌های مختلف و مدام. من معمولن لبخند می‌زنم در جواب، لبخندم اما اون‌قدرها هم سبُک و خوشحال نیست. لبخندم آروم و عمیقه، چرا که می‌دونم چه‌ها بر من گذشته، کدوم پیچ‌ها و زخم‌ها و دست‌اندازها رو رد کرده‌م که رسیده‌م به این‌جا. الان؟ بله، خوش‌حالم. لبخندم اما باری از اندوه گذشته‌م رو  تا سال‌ها با خود خواهد داشت. من؟ با چنگ و دندون خودم رو رسونده‌م به امروزِ خوش‌حال و بعضن غبطه‌برانگیزم به زعم دیگران، در حالی‌که لابد اگه قصه‌ی منو دیده بودن، یه دستی می‌زدن پشتم به نشانه‌ی  «خسته نباشی حشره». 

 یه وقتی آقای ایگرگ اومده بود پیشم، گالری. قیافه‌مو  که دیده بود پرسيده بود چی‌کارِت کرده‌ن دختر؟ گذاشته بود من غرامو بزنم و بعد برام توضيح داده بود چون دفعه‌ی اولمه این‌قدر برام همه‌چی عجيبه. گفته بود آدما دو دسته‌ن، آدمایی که خودشون لیدر و مولِّد یه جریان محسوب می‌شن، و آدمایی که باید وارد یه سیستمِ از قبل ساخته‌شده بشن بی که خودشون قابلیت ایجاد و اداره‌ی یک جریان رو به تنهایی دارا باشن. آدماي دسته‌ی دوم عمومن وقتی وارد سیستم  می‌شن که سیستم روزای دربه‌دری و صفرش رو از سر  گذرونده. براش کلي سرمایه‌ی مادی و معنوی صرف شده تا رسیده به این‌جا، اون آدما اما یادشون می‌ره تویی که تونستی این سیستم رو ران کنی، با همین جدیت و با همین اخم و با همین شيوه‌ی تعامل تونستی به این‌جا برسونی. یادشون می‌ره دو تا آدمین با دو جایگاه متفاوت و با دو تا شیوه‌ی مختلف. 
 
یه زمانی از سوسک خیلی می‌ترسیدم. در این حد که یه بار ساعت‌ها عين هنرپیشه‌های کابوکی، یک دست دمپایی و یک دست پیف‌پاف، خیره به سوسک در وضعیت آماده به حمله وايستادم تا یه نجات‌دهنده از راه برسه و سوسک رو برام بکُشه. اون روز هرگز فکر نمی‌کردم روزی برسه در زندگیم  که بتونم خون‌سردانه سوسک بکشم. اون روزا هر کی باهام در مورد ترس عجیب و غریبش از سوسک حرف می‌زد به شدت می‌فهميدمش و باهاش احساس نزدیکی و هم‌دردی و هم‌بستگی می‌کردم. یه روز اما، وقتی من و پسر دو ساله م تنها بودیم و داشتیم کف زمین خوش و خرم لگوبازی می‌کردیم، یه سوسک درشت راه افتاد اومد طرف ما. در اون لحظه نمی‌تونستم منتظر معجزه و نجات‌دهنده بمونم. چاره‌ای نداشتم جز این‌که در نقش زورو سوسک رو سربه‌نیست کنم. پس ترسان و چندش‌شوان با یه قیافه‌ی خون‌سرد و نترس هیچی نیست مامان‌جون‌طور سوسک رو کشتم، با دمپایی، با یه ضربه. جرأت نداشتم دست به دمپایی بزنم و دستام می‌لرزید، اما سوسکه رو کشته بودم و به زعم خودم مهم‌ترین کار دنیا رو انجام داده بودم. حتا برای اولین بار احساس کرده بودم من یه مامانم. تو اون دوره هر کی از ترسش از سوسک با من حرف می‌زد می‌فهمیدمش هنوز، اما خیلی مهربون توصیه می‌کردم بالاخره یه روز باید با این واقعیت مواجه شی و به ترست غلبه کنی و سوسکت رو بکشی. طی سال‌های بعد اما، زمانی‌که دیگه نجات‌دهنده‌ای در کار نبود، بارها و بارها زورو شدم و سوسک کشتم. روزی رسید که اگه تو یه جمع سر و کله‌ی سوسک پیدا می‌شد، من اولین کسی بودم که خیلی راحت می‌رفتم سوسکه رو بکشم. دیگه نترسیدن از سوسک برام فضیلت محسوب نمی‌شد. دیگه نه تنها با کسایی که از سوسک می‌ترسیدن سمپاتی نداشتم، بلکه اونارو تحقیر هم می‌کردم تو ذهنم. می‌خندیدم که وا، مگه سوسک هم ترس داره! نه که روزای ترس عجیب و غریب خودم رو فراموش کرده باشم، نه؛ اما یه روزی رسیده بود که به اين مرحله، به این باور در زندگی‌م رسیده بودم که آقا جان، «یه روزِ خوب» نمیاد، نجات‌دهنده‌ای در کار نیست و آدم باید یه روزی به این نتيجه برسه که سوسک‌های زندگیش رو خودش بکشه.

حالا، به عنوان یه آدمِ سوسک کشته، می‌دونم که فضیلتی در نکشتن سوسک نیست. می‌دونم خیلی ترس داره، اما می‌دونم هم وقتی یه بار انجامش بدی می‌فهمی اون‌قدرا هم که فکر می‌کردی کار سخت و طاقت‌فرسایی نبوده. حالا در دوره‌ای ام در زندگی‌، که دیگه با اون دسته آدمایی که از سوسک می‌ترسن هم‌درد نیستم. حتا نمی‌فهمم چطور آدما حاضرن یه عمر زندگی‌شون رو به خاطر یه سوسک حروم کنن. من ترس‌ها و سختی‌ها و تنهایی‌ها و نتونستن‌ها و نشدن‌هام رو از سر گذرونده‌م، با پیف‌پاف و دمپایی و تمام جسارت و غریزه و توانی که تو خودم سراغ داشته‌م رفته‌م تو شکم سوسک‌های زندگیم، و راستش  برای کسانی که حوصله ندارن از پای تلویزيون بلند شن برن چار تا سوسک رو بکشن نمی‌تونم اعتبار قائل شم. 

آخر فیلم آیز واید شات، زن و مرد قصه، دیگه همون آدمای قبل نبودن. با اون تجارب عجيب کی می‌تونه همون آدم سابق باشه؟ دیگه ماها که اهالی فیلم و قصه‌ایم که باید این یه قلم رو خوب یاد گرفته باشیم که. 

آخر فیلم آیز واید شات، یه جمله‌ی طلایی داشت: let's fuck. 
حالام همون.


Comments:
بنویس دختر جان. بنویس، که چیزهایی رو می نویسی که یه عمر خواستم بنویسم و نشد
بنویس ،که قصه زن ایرانی تویی
نه، اصلن قصه زن تویی
سربلند تر باشی و قلمت پاینده

 
سلام
من تازه با وبلاگ شما آشنا شدم
شروع کردم به خوندن نوشته های قدیمی اتون که متوجه شدم قبل از اینجا هم وبلاگ می نوشتین
اگه امکانش هست می خواستم آدرسش رو داشته باشم که از اول شروع کنم
پیشاپیش ممنون
موفق باشین
 
دارم از گوگل ریدر پست هاتونو می خونم تصمیم گرفتم از میوت بودن دربیام و چیزی بگم البته می خواستم زیر اون پستی که یکی از خوانندگانتون قبل رفتنش از ایران می خواست شما رو ببینه کامنت بذارم ولی گمش کردم ، اصل قضیه اینکه خیلی دلم میخواد بدونم شما چه شکلی هستید؟همش تصورتون .می کنم توی خونه تو حیاط تو بالکن خیلی وقت نیست اینجا رو میخونم ولی توهمین مدت هم کافی بود که بفهمم خیلی خیلی زندگیتون متفاوت است با زندگی من و حدس هم می زنم بیشتر از ده سال از من بزرگتر باشید ، بین تمام وبلاگ نویسانی که دنبالشون می کنم از اون یکی آیدا 35 درجه نابهنگام گیس طلا خرس و... فقط کنجکاو دیدن شما هستم با خودم فکر می کنم قدتون بلنده یا کوتاه؟وقتی می خندید گونه هاتون چال میفته یا دور چشم هاتون چین میفته؟رنگ پوستتون مدل ابروهاتون انگشتها تون خلاصه واصلن نمی دونم چرا و چه فرقی می کنه که مثلن انگشت هاتون باریک باشه یا نه؟
 
Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025