Desire knows no bounds |
Friday, March 8, 2013
یه بار دیگه هم مشابه این اتفاق برام افتاده بود: اولین باری که نوبت من بود طرح فیلمنامهمو بخونم سر کلاس تقوایی. تا قبل از کلاسهای فیلمنامهنویسی، تنها تجربهی من از نوشتن همانا وبلاگنویسی بود و بس. اون وقتا، تو دنیای وبلاگستان کلی کامپلیمان گرفته بودم و خیال میکردم دو قدم مونده که نویسنده شم. با همون اعتماد به نفس رفته بودم سر کلاسهای تقوایی و بعد نشسته بودم طرح نوشته بودم و بعد خیال کرده بودم چههمه طرحم شیکه و با بقیه فرق داره و چههمه خوشش بیاد داییجان. طرحمو که سر کلاس خوندم اما، بچهها با بولدوزر از روم رد شدن. کلاً انگار داشتیم به دو زبون مختلف حرف میزدیم. زبان نوشتاری من که مورد تعریف و تمجید واقع شده بود همیشه، تو اون فضا و تو اون کلاس رسماً محلی از اِعراب نداشت. هیچکس باهاش ارتباط برقرار نمیکرد. مجبور بودم کلی خودمو توضیح بدم و در مورد بازیهای کلامی و رسمالخط شخصیم حرف بزنم، باز هم اما توجیه به نظر میومد و کسی ارتباط نمیگرفت با حرفام. یادمه شب با حال بد برگشته بودم خونه و تمام اعتماد به نفسم قُلوهکن شده بود و یه کتاب چخوف گذاشته بودم جلوم خیره تماشا میکردمش که چرا من هیچی بلد نیستم.
حکایت امشب هم همونه. درست وقتی با نیش باز برگشته بودم خونه و فکر کرده بودم چه خوووب، نگو کلاً ماجرا در حال سوءتفاهم بوده و کلمهها تو اون فضا یه معنای دیگه داشتهن و هیچی اونجور که من فکر میکردم نبوده وُ، وُ طبعاً بولدوزر. بولدوزر از روم رد شد.
گاهی درست وقتی که داری فکر میکنی کلمات نرمترین ابزارن تو دستت، درست همون وقت شروع میکنن بهت خیانت کردن، معنای همهچیز رو عوض کردن، بازی رو به هم زدن.
تجربهی کلاس داییجان یادم داد رسمالخط شخصی من تو هر فضایی جواب نمیده. باید حواسم باشه کجا دارم استفادهش میکنم. مدتها بود یادم رفته بود این قاعده رو. امشب دوباره یادم افتاد.
|
Comments:
Post a Comment
|