Desire knows no bounds |
Thursday, March 28, 2013
ساعتها غوطهور مانده بودم توی آن حال خوش عجیب. اگر رضا موسیقی را قطع نکرده بود میشد هنوز مانده باشم آنجا. آن خلسه و آن بیوزنی و آن رنگهای پرکنتراست و آن نورپردازیها و آن سرعت باورنکردنی، آخخخ که آن سرعت باورنکردنی، همهشان یکهو فروکش کرد. انگار فرود آمده باشم روی زمین دوباره، با وزنی مضاعف.
آدمِ سودا اَم من. آدمِ تن دادن به خلسه، به تجربههای شناورِ بیمکان، آدمِ تجربههای معلقام اصلاً. یکی باید باشد اما، که به وقتش موسیقی را قطع کند، دست آدم را بگیرد بِکِشانَدش بیرون، بَرَش گردانَد روی زمین.
که یعنی همانجور که دل دادن به تعلیق و دل ندادن به تعلق میشود که مهارت باشد، بهوقت بیرون آمدن از حوض سرخوشی و دایرهی غلیظ ناکجاآباد هم میتواند مهارتتر باشد حتا. که یعنیتر، حواسم باشد به وقتش از شیبهای تندِ خوشرنگولعابِ معلقِ بیهویت برگردم سراغ شیب نَرم و صریح و سرراست خودم. همانجا که باید باشم.
|
Comments:
Post a Comment
|