Desire knows no bounds |
Saturday, March 9, 2013
فکر کرده بودم شاید بشود یک خانه بگیریم، همین حوالی. از آن خانههای خلوتچیدهشده. کمرنگ و خلوت. یک اتاق بزرگ داشته باشد با تراس، با پنجرههای قدی، با پردههای حریر شاید. دو تا تشک خوشخواب گذاشته باشیم روی هم به جای تخت، با ملافههای تکرنگ، سه چار بالش نرم و پوفدار، دو سه بطری آب همان پایین روی زمین، یکی دو تا کتاب، همینها.
فکر کرده بودم باران که ببارد کمی لای پنجره را باز میگذاریم میخزیم زیر پتو.
حالا؟ حالا فقط دارد باران میبارد. فقط دارد باران میبارد و هیچجا هیچ پنجرهای باز نیست.
|
آن رفاقتهاي ايدهآليستي، ؛
همه و همه ميتواند تا آخر عمر، يك حسرت پايدار در زندگي من و خيلي از دوستانم باشد... ؛
:]