Desire knows no bounds |
Sunday, April 14, 2013
باید شام خورش بادمجان بپزم. نه که مهمان داشته باشیم، خیر؛ صرفا به این دلیلِ ساده که سبزیخوردن داریم، سبزیخوردن تر و تازه. شاید بهتر بود همهچیز یک هفته متوقف میشد، به جز من. تمام هفته را کار میکردم تا برسم به امروز. که یعنی هزار کار معوقه و پشت گوش انداخته نداشته باشم با هزار ساعت تأخیر. حالا اما هزار ساعت تأخیر دارم و دنیا متوقف نمیشود و من هی باید با لیست بلند بالایم بدوم در حالیکه دلم میخواهد توی این آفتاب دلچسب بشینم روی تراس، آبپاش باغچه را باز کنم، کتاب بخوانم با چای و پای آلبالو. آخخخ که چه عاشق بوی پیاز داغام به ساعتِ پنج عصر. که یعنی خورش آهسته برای خودش قُل خواهد زد و شام هشت شب آماده خواهد بود، منظم و سر صبر. اصلا من همیشهی خدا دلم میخواهد همهچیز سر صبر پیش برود، در فرصت مناسب. زندگی اما یادم داده فرصت مناسب هرگز پیش نخواهد آمد، من مدام در «برههی حساس کنونی» به سر خواهم برد و ریتم زندگی روزبهروز از همینی هم که هست تندتر خواهد شد. پس بهتر است همین فرصت نصفهنیمه را از دست ندهم و ده تا هندوانه با یک دست برداشته دو سه تا هم با پا قل بدهم روی زمین، بلکه یکی دوتاشان شیرین از آب دربیاید. بروم زیر خورش را کم کنم بشینم سر مشقهام.
Labels: یادداشتهای روزانه |
Comments:
Post a Comment
|