Desire knows no bounds |
Sunday, April 21, 2013
اردیبهشت که بیاید میشود یکسال. دارد میشود یک سال و من هنوز منتظرم «سرِ فرصت»ای از راه برسد تا تکیه بدهم عقب و نفس عمیقی بکشم و سیگاری آتش کنم و چشم بدوزم به افقی دور و بگویم آخیششش. دارد میشود یک سال و من به زعم خودم نشده تکیه بدهم عقب به دلآسودگی. دلخوشی چرا، دلآسودگی و ندویدن اما نه. دارم کولیبازی درمیآورم هم، کمی تا قسمتی، میدانم. دروغ چرا اما، همیشه خیال میکردم قرارداد کذایی را که امضا کنیم، یک ماهی میروم سفر، نقاهت بعد از زایمان، استراحت مطلق. (باید برای این امضا پرانتز باز کنم. باید بنویسم تمام سه سال قبل، سه سال قبل از اردیبهشت پارسال، چشم دوخته بودم به یک امضا. و خدا میداند با همان ظاهر خندان و خونسردنمای همیشگیم، چه دلهرهای داشتم هر شب، هر روز، تا خود پلهی آخر، تا خودِ لحظهی آخر که مبادا اتفاقی، حادثهای چیزی آوار شود روی آن امضای کذایی و حرف زدنها و حرف زدنها و حرف زدنها و دویدنهای تمامِ آن سالهام بماند معلق، دوباره معلق، میان آسمان و زمین. و آخخخخخ که باید جای من زندگی کرده باشی تا بدانی آن تعلیق لعنتی چه جانای میگیرد از آدم، چه طاقتای طاق میکند چه چنگای میاندازد مدام به جانِ آدم. و آخخخخ، که باید جای من مانده باشی تا تمام باقی عمرت را فرار کنی از هر چه تعلیقِ لعنتیِ مدام است در زندگی. و آخخخختر که لابد ترس من از تعلق همین همخانواده بودناش باشد با تعلیق، وگرنه که آدمِ دلدادنام من که.) سفر نرفتم. فرصتاش نشد. فکر میکردم کمی که بگذرد، زندگی که مرتب شود میروم. حالا دارد میشود یک سال و من حتا نمیدانم امروز مرتبام یا نه. حتا نمیدانم سفری که دارم میروم همانایست که میخواستهم، یا نه. راستاش اما آمده بودم بنویسم دارم دلهرهای شبیه به همان ترس قدیمی را از سر میگذرانم این روزها. یکجور راه رفتن روی لبه، یکجور مطمئن نبودن تا لحظهی آخر. بیشک قابل مقایسه نیستند با هم، اما آنقدر مهم بود برای خودم پیدا کردن دلیل کجخلقی این روزهام، که باید مینوشتماش تا خلاص شوم. حالا دیگر چیزی مدام ته ذهنم نمیخارد. حالا مگسام را گرفتهام انداختهام توی یک لیوان، چپهاش کردهام روی میز. مگس، داخلِ لیوانِ وارونه، درست مقابل چشمانم، همینجا روی میز. حالا کمی بهترم.
Labels: یادداشتهای روزانه |
Comments:
:*
Post a Comment
|