Desire knows no bounds |
Thursday, April 25, 2013
...
یادم نمیآید هیچ وقت در تمام زندگی یک گفتگوی عاقلانه با هم داشته باشیم. مشورت با هم؟ نه . نکردهایم. مادر و پدرم آدمهای مشورتکنندهای نبودند و طبعا من یاد نگرفتم باهشان مشورت متقابل داشته باشم. مشاورانم در زندگی آدمهای دیگر بودهاند. دایی. مدیرعامل مهربان. اگر بخواهم بیرحم باشم میتوانم بگویم بهخودشان زحمت این را نمیدادند که درباره چگونگی زندگی ما فکر کنند. و در بهترین حالت میتوانم فکر کنم که زیادی ساده به همه چیز فکرمیکردند. زندگی ما چهارخواهر-برادرهمیشه بیمشورت آنها و با مشورت خود چهارنفرمان گذشت. شاید هم بلد نیستند چیزی بیش از آنچه میدانیم بهمان بگویند. اما نباید این طور باشد. وقتی بچه بودیم که سی سال لااقل بیشتر عمر کرده بودند. سعی میکنم زندگی بچگی را بکاوم و یادم بیاید که توی کدام قسمت زندگی نشستند و با من حرف زدند و یادم دادند که چکار بکنم. هیچ قسمت. بیانصافها. اگر چیزی میگفتند درحد باید و نباید بود. باید فلان رشته بروی. باید تهران زندگی کنی. باید با این مرتیکه ازدواج نکنی. حالا که طلاق گرفتهای دیگر ازدواج نکن. حالا که بچه داری بمیر و بمان... و بعد وقتی که به سرحد مردن میرسیدیم، عین عقاب چنگمان میزدند و مای بیمار و رنجور را بهخانهشان میآوردند. باز هم همفکری درکار نبود که چکار کنیم برای این همه مشکل. دیگر نباید برگردی. گوه خورده فلانی... همهاش احساس تند و شدید بود و بس. فکر در کار نبود. ...
[+]
|
Comments:
Post a Comment
|