Desire knows no bounds |
Monday, April 8, 2013
داشتم این نوشتهی آیدا رو میخوندم، دربارهی گودر. یاد نوشتهی رامین افتادم، چندوقتتر پیشها، در همین باب. یادم افتاد چه دوست نداشتم نوشتهش رو. چه بهش نمیومد همچین چیزی بنویسه راجع به گودر، حداقل اون رامینای که من میشناختم نمیتونست چنین حرفی بزنه. گودر برای اون آدمها، برای اون اکیپ، اون دوره، صرفن یه شبکهی مجازی نبود. یه جایی بود که بخش زیادی از روزمون رو اونجا سپری میکردیم، خوش یا ناخوش، خنده یا دعوا، بحث یا پرفورمنس. جدا از ورِ معاشرتش، به عنوان یه فیدخوان بهترین گزینه بود. عادت داشتیم بهش. همهچیش سر جای خودش بود. به قول آیدا «میرم تو ریدرم. همه چی درسته: اندازه فونتها، ترتیب نوشتهها، جای دکمهها. تصمیم گرفتم تا یک جون باهاش بمونم. از یوسف میخونم و یک جون میرم سرمیگذارم روی شونه غریبه فیدلی، یوهان یا هر کی و گریه میکنم.»
ینی اصن میخوام بگم اینهمه سال عادت کردی به یه چیزی، شخصیسازیش کردی، خوب و بداشو جدا کردی، فولدر بندی کردی، مهمهاشو گذاشتی یه ور، معمولیهاشو یه ور دیگه، فونت و رنگ و بکگراند و ترتیب و آدما و پرایوسی و همهچیت رو طی یه بازهی نه خیلی کوتاه تعریف کردی، همهچی سر جای خودشه، بعد یههو میان میگن آقا خدافظ شما. درسته که هزار و یک دلیل وجود داشته این وسط، درسته که رسم روزگار چنین است آقای دکتر، اما نمیشه یههو اینقدر بیتفاوت شونه بالا انداخت بهش گفت علیالسویه، ناچیز، صرفن نوستالوژی.
میخوام بگمتر اینکه آدم یه زمانی یه معشوق داره، رابطه داره، خوش میگذره، بد میگذره، هر چی. بیروون که میایم، معشوقمون که دیگه سر جاش نباشه، شروع میکنیم به بدگویی، به انکار، به محکوم کردن طرف مقابل. در بهترین حالت به بیتفاوتی و به علیالسویهگی. یادمون میره با پای خودمون مونده بودیم تو اون رابطه. یادمون میره با این شیوه داریم در قدم اول خودِ اون سالها رو، خود اون دوره رو میبریم زیر سؤال. بعدم خداییش سخته یه صفحه رو، يه اتاق رو، یه آدم رو اینجوری بتونی باب میل خودت بکنی. نشدنی نیست طبعن، اما سخته، حوصله میخواد، انرژی میخواد، زمان میخواد. چه کاریه آخه.
کلن اینکه گودر یه روزی اومد خودشو بست، شد فیدخوان. غصه خوردیم، اما باز از همون فیدخوان بودنش، از همون بلد بودنش، جای دکمهها و فونت و سابسکریپشنهاش استفاده کردیم تا امروز. پسفردا میخواد اونم نباشه، قبول. میریم از یه فیدخوان دیگه استفاده میکنیم. سخته، بیریخته، اداپتبل نیست، اما خب کنار میاد آدم. گودر هم کمکم تبدیل میشه به نوستالوژی یا هر چی. من اما هر بار یاد گودر بیفتم، هر بار یاد کف آشپزخونهی سارا اینا، تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که بگم آخخخخخ، چه روزگار خوشی بود.
میرم تو پنجره جستجو گوگل میزنم «ریدر»، با اکراه میگه «گوگل ریدر»؟ میگم «هوم». بازش میکنه. مینویسه «میدونی این اول جون بسته میشه»؟ میزنم اوکی. اوکی که چه عرض کنم، تو بخون «آره میدونم، میدونم جلاد. میدونم.»
|
من هیچی راجع به بقیه فیدخوان ها نمیدونم که