Desire knows no bounds |
Saturday, April 13, 2013
همسایهمان آمدهاند. ونسان گاوها را آورد. بهار را نه نوروز، گاوها میآورند. گاوها هم ممکن است یک ماه بعد از نوروز بیایند. مثل شکوفهها که یعد از گاوها میآیند. یک تقویم نانوشته هست. نمیدانم چرا آمدن همسایه- ژاک و آرلت و گاوها همزمان میشود. به هم خبر میدهند؟ امروز چند بنفشه وحشی سر از خاک بیرون آورده بودند. شاخهها را زدم. چند بوته از سرما خشک شده بودند. یکیشان پیچ امینالدوله بود. لابد حالا باید نوشت پیچ دولت امین. شاخههای پیچ خودش را به آن نردهای که دیوار ما را از کوچه جدا میکند، دخیل بسته بود. این کار را قبل از خشک شدنش کرده بود. حالا هیچ طوری نمیشود گرهها را باز کرد. باید آتششان بزنم . چیزهایی هست که نمیشود و نشدنش پایان جهان را میماند. همه چراغها خاموش میشود. دل آدم تنگ.
گاهی آدم بالای سر ویرانهها میایستد. و شاخههای خشک را به آتش میاندازد. سعی میکند خودش را نجات بدهد. اما غم لشکر انگیخته. شکست را میپذیرد. حالا باید جنازهها را سوزاند.
گاهی هم مثلا پایی را قطع کرد.
ما بی هیچ کلامی آمروز آتش به پا کردیم. و سوزاندیم. بی اشک و بی لبخند.
سطل زباله ژاک و آرلت پشت دیوار ما جای دارد. دیواری از درخت. ساعت به دور ریختنهایشان دقیق است. مثل آمدن و رفتنشان. صدای آرلت می آمد که دعوا میکرد. با خشونت و تلخی فریاد میزد که «آره همیشه حق با توست». چنان خشونت و تلخی که خیال میکردی الان پاره میکند، میشکند. الان یکی میرود و دیگر نمیآید. من اینطور گمان میکردم. اما هیچوقت هیچکس نمیرود. از ذهنش هم خطور نمیکند. اصلا ژاک بی آرلت دو روز هم دوام نمیآورد. آرلت هم بی ژاک. ژاک هنوز زنش را طلاق نداده. مادر بچههایش را. سی و چند سال است. خدا میداند چرا ژاک هنوز زنش را طلاق نداده. آرلت بیوه است. شوهرش مرده. پسرش هم در سی سالگی وقتی سی سالش بوده مرده. یک عمر است که ژاک و آرلت با هم زندگی میکنند. اینجا خانه ژاک است. سی چهل سال پیش به چند هزار فرانک خریده. ژاک هنوز روایتش از پول ملی، که دیگر ملی نیست، روایتی کهن است. آرلت اما حواسش هست. آرلت آپارتمانی دارد درحومه پاریس. اجاره. اینجا ییلاقشان است. آرلت میداند اگر ژاک بمیرد، یعنی هر وقت که بمیرد، زن ژاک هم اگر نیاید بچههایش میآیند ، او را از اینجا بیرون میکنند. این را همیشه میگوید.
فکر میکردم من که وقتی دعوا میکنی یاید بروی. خیال میکردم دعوا یعنی پارگی. یعنی گسست. شکستن. چرا چنین خیال میکردم را نمیدانم. نمیدانم اولین کتابی که خواندم چه بود. نمیدانم تخم کدام ایدالیسم کی در من کاشته شد. ژاک و آرلت به دعواشان ادامه میدهند. صدای خشونت و تلخی آرلت هیچوقت قطع نمیشود. حتی وقتی ما را به شام دعوت میکنند. و دعواها هیچ گسستی را هم باعث نمیشود. تقویمشان ورق میخورد. ییلاق. قشلاق. سفرتابستان. سفر زمستان. جالیز خیار. پختن مربا.
ژاک شبها خرخر میکند اما آرلت در همان اتاق و در همان بستر میخوابد. کنار ژاک. من هنوز نمیدانم چگونه میشود مردی را که خرخر میکند دوست داشت. دوستنداشتنیها را چگونه باید دوست داشت. مادرم این را یادم نداد.
یکی زیادی همه چیز را جدی میگیرد. این را آدم دیر میفهمد.
پ.ن. یک قسمت مهم گودر برای من همین شر کردن و در عین حال آرشیو کردن نوشتههایی بود که دوست داشتهام. عین همان خط کشیدن زیر جملات کتاب میمانَد برایم. سلام محسن، ساسان، امیر. حالا اما، حالا که گودر قرار است برود، آدم دوباره رجعت میکند به سنت سابق، به لینک دادن به نوشتههایی که دوست داریم. لابد فیسبوک و ایمیل را هم اگر ازمان بگیرند، با هم بیشتر حرف میزنیم، بیشتر میرویم کافه، میرویم شبنشینی. شاید هم نه. شاید حرف زدن و نگاه کردن به چشمهای هم به کل یادمان رفته باشد. چه میداند آدم.
|
...شاید حرف زدن و نگاه کردن به چشمهای هم به کل یادمان رفته باشد. چه میداند آدم.