Desire knows no bounds |
Sunday, May 12, 2013
یک دورههای خوبی، یک دورههایی که افتادهام روی مدار منظمنویسی، چشم باز میکنم میبینم خاطرات سیلویا پلات و یادداشتهای روزانهی ویرجینیا ولف را آوردهام گذاشتهام کنار دستم، همینجا روی تخت. این شبها هم باز از همان دورههاست انگار.
باران میبارد. پنجره را باز گذاشتهام. صدای گاهبهگاه عبور ماشین میپیچد لای پردهها. زهرا خانم ملافهها را عوض کرده. اتاق بوی نرمکنندهی لباس میدهد، هالهی لیمویی. کتانیهای سبزم جفت ماندهاند پای تخت. روپوش کوتاه سفید، شلوار ورزشی خاکستری، و یک شال بلند سبزآبی. مدارک را گذاشتهام روی مبل. ساعت را کوک کردهام برای هشت صبح. هشت صبح فردا. مرد، انرژیِ خوبی تزریق میکند توی زندگی این روزهام. پرانرژیام.
Labels: یادداشتهای روزانه |
Comments:
Post a Comment
|