Desire knows no bounds |
Monday, May 6, 2013
خوب میدانست بهترین تهدید برای ما این است که چادر مشکی ِ عزیز را از توی کمد بردارد، بازش کند، بیاندازد سرش و بگوید من رفتم. همین کافی بود که ما به گریه بیافتیم، گوشهی چادرش را بگیریم که تورو خدا نرو. بعد فرق نمیکرد کدام یکیمان چادرش را گرفته بود، آن یکی میدوید میرفت سراغ کفشهاش. کفشهای مامان گاهی روزی چند بار قایم میشد. زیر مبل، توی ظرف نان، پشت یخچال یا توی کیف سامسونت بابا که قفلش خراب بود. حالا محال بود ما را بگذارد برود. ولی همین که برای چند لحظه باورمان میشد رفتنیست و همین که نمیرفت و کفشها را از زیر بالشت میکشید بیرون و قربان صدقهمان میرفت، داستان گریهدارِ خوشپایان ما بود. فکر میکردیم ما نگهش داشتیم. فکر میکردیم کفشها ما را نجات داده.
بعدها خیلی پیش آمد که کفشهای آدمهای محبوبمان را قایم کردیم. کفش آدمهایی که دوست داشتیم بمانند. آدمهایی که یک بار و دو بار مهربان میپرسیدند کفشها کجاست، آدمهایی که قول میدادند زود برگردند، آدمهایی که به مامان اصرار میکردند که نه، نه، خودش میدهد، بچه خوبی ست، خودش الان میرود کفشها را میآورد. بعد وقتی کفشها را آرام از پشت در میکشیدیم بیرون کسی مهربان نبود. کسی از رفتن پشیمان نمیشد. یک جایی ما این واقعیت را فهمیدیم که مامان رفتنی نیست. خودش رفتنی نیست. کفشها هیچکارهاند. از یک روزی به بعد که تاریخش جایی ثبت نشده و من هم یادم نیست ما دست به کفش هیچ کس نزدیم. هر کس رفت خداحافظی کردیم. از یک جایی به بعد پیشدستی کردیم. وسط جملهاش گفتیم خداحافظ و کفشها را جلوی پایاش جفت کردیم. یاد گرفتیم برای چند دقیقه یا چند روز بیشتر خودمان را خراب نکنیم. خودمان را کبود کنیم از گریه بعد رفتنش، اما دست به کفشها نزنیم. از یک جایی به بعد کبود هم نشدیم، گوشهای ایستادیم و تنها رفتناش را نگاه کردیم بیخداحافظی حتی!
[+]
|
Comments:
Post a Comment
|