Desire knows no bounds |
Monday, June 3, 2013
از در و دیوار
ورزش سنگین امروز نفسم را بند آورده. یک کاسه عدسی خوردم و حالا کمی بهترم. آبگردان حیاط را باز کردهام و پنجره را باز کردهام و لم دادهام روی مبل. صدای همسایههای جدید طبقهی بالا میآید. از آبگردان حیاط خوشحالند. من هم.
امروز موفق شدم موبایل پیر و قدیمیام را به کل منهدم کنم. حین عملیات تنفس مصنوعی، تمام اطلاعات و کانتکت لیستم پرید. پریدن کانتکت لیست در شغل من یعنی لااقل امروز را تعطیل. بدی هم نشد.
این دومین کِرَش مهم دیجیتالم بود. جند وقت پیش دو تا هارد اکسترنال ترکاندم. دو تا یک ترا. ماه دیگر هم کل فیدهای گودرم مثل تایتانیک میرود زیر آب. توی لپتاپ جدید هیچچیز جز دیتاهای کاری ندارم. توی این مدت به چیز خاصی به جز یک سری عکس و چند فایل کاری احتیاج پیدا نکردهام. حتا مدتهاست در لپتاپ قدیمیام را بازنکردهام هم. موبایلم که ترکید، پنیک نشدم. ترکید دیگر. لابد مثل هر آدم عاقلی میبایست بکآپ میداشتم. نداشتم اما. طبق معمولِ خودم هیچوقت از هیچچیز بکآپ ندارم. کرشهای پشت سر هم پوستم را کلفت کرده. لابد یک سری آدم مهم داشتم توی موبایلم که حالا دیگر ندارم. یک سری جدیدتر پیدا میکنم. چه میدانم. این روزها با ورزش سنگین روزانه بیخود و بیجهت خوشاخلاقم.
یکی گفته بود مواظب باش چی آرزو میکنی، چون ممکنه برآورده شه. همیشه دلم میخواست بروم سربازی. حالا سربازیام. یک ماه. کل خرداد. خیلی سخت بود. خیلی سخت است هنوز. اما خوبم. اصلن من باید سرپادگان میشدم بهخخخدا. بگذریم که این یک ماه را سربازم. لیترالی.
گاهی که میرسم اینجا، توی دفترم، میبینم یک بستهای چیزی خیلی یواش و سورپرایزطور روی میزم است. شرابی، شکلاتی، دستهگلی، گردنبندی، کتابی، فیلمی، جورابی، مدادی، چیزی. از دوستی آشنایی رفیقی که انتظارش را نداشتهای. عاشق این خردهسورپرایزهای گاهبهگاهام. آخریاش یک دسته گل بود که هنوز سر حال و شاداب است و یک گردنبند سنگی و یک بطر شراب. بردمش خانه تا وقتی سربازیام تمام شود.
دیدی یک آدمهایی یک وقتهایی، یک وقتهای گل و بلبلی در زندگانی، یک قولهای بزرگی میدهند بهت؟ دیدی چه خامخیالانه باور میکند آدم؟ ته دلش غنج میرود؟ که هرچه پیش آمد تلفن قرمزه هست لابد. که هر چه شد رفیق میماند. که فلان. که بیسار. بعد دیدی بعضیها چه بلدند سر قولشان نمانند؟ همانها که به قول مرتضای کنعان هزاربار کوت کردهبودند «قول اونه که وقتی شرایط عوض شد بازم پاش وایستی». دیدی آدم چه دیگر دست و دلش به هیچ چیز نمیرود؟ تهِ هر جملهی دلنشینی چه پوزخندی میزند توی دلش؟ همان.
در نخستین روز از بیموبایلی، دفترچه تلفن مالسکینم که تا امروز نمیدانستم چهکارش کنم را افتتاح کردم.
آخخخخخ که این کتانیهای سبز-طوسی ریباک چه مثل سوشی عمل میکنند برایم تازگیها. -سلام مهندس، سلام شراب و سوشی و سالگرد ازدواج-
این ماه موفق شدهام ملکهی کارهای ناتمام نباشم. حتا نصفهشب، خسته و مانده و سردرددار نشستم یک مقاله نوشتم که از من بعید بود، فقط برای اینکه مبادا این ماه دوباره به سِمَت ملکهگی نائل شوم. دارم از تفریحاتم میزنم که سر تعهداتم باقی بمانم. برای اولین بار در زندگی. هاها، همین یک قلم را کم داشتم. سلام تعهد!
Labels: یادداشتهای روزانه |
راستی من هم میتونم براتون مدادی دفتری سورپرایز طور براتون بفرستم ولی آدرسی ندارم
فکر کنم پارسال کم مانده بود یه سی دی موزیک بی کلام ترکی از من برسه به دستتون ولی نمی دانم چه شد بعدش
راستی من هم میتونم براتون مدادی دفتری سورپرایز طور براتون بفرستم ولی آدرسی ندارم
فکر کنم پارسال کم مانده بود یه سی دی موزیک بی کلام ترکی از من برسه به دستتون ولی نمی دانم چه شد بعدش
دوست دارم بیصدا باشم ولی اگه با ذره بین بگردی ردپاهام و کفشهام اینورا هست
من هم میتونم براتون مدادی دفتری سی دی بفرستم سورپرایزطور
پارسال هم قرارشد یه سی دی بی کلام ترکی براتون بفرستم که نشد
نمی دونم چرا