Desire knows no bounds |
Tuesday, June 18, 2013 قرار شد دو سه تا شات بزنیم بریم تو خیابون. حال شخصیِ خوشی داشتم. تو خیابون اما، وسط اونهمه شلوغی هفت تیر و کریمخان، هیجان خاصی نداشتم. هیچ. رایام از صندوق درست اومده بود بیرون، قبول، اما هیجان؟ سرخوشی؟ نه. اوضاع به نظرم فیک بود. دستزدنها و شعارها و سرودها اصالتی نداشت. ابهتی نداشت. مو به تن آدم راست نمیکرد. شاید هم میکرد و ایراد از من بود، نمیدونم. به همراهم گفتم چه همهچی یه کپی دستدومطور به نظر میاد، نه؟ جواب داد دقیقن۲. من؟ تا قبل از این دو سه سال اخیر، ملکهی یه سیارهی کوچیک بودم، بیکه پامو از تریتوری خودم بذارم بیرون. آدما و معاشرینم همه سلکتیو بودن. با مردم، با نظام، با شهر و خیابون عملا تعامل خاصی نداشتم. این چند سال اخیر اما، مخصوصا پارسال و امسال، به واسطهی کارم، و به واسطهی بافت شهریِ محل کارم، از نزدیک دارم آدمها رو میبینم. با قشرهای مختلفی از مردم تعامل نزدیک و یک به یک دارم. از طبقهی الیت گرفته تا بقال معمولی. و واقعیت اینکه تا همین امسال، هیچوقت اینهمه دلزده نبودهم که امروز. واقعیتتر اما اینکه بخش بزرگی از بلوغم رو مدیون همین معاشرت گستردهم میدونم با آدمها. تا قبل از این چند سال، خدای شعارهای خوش آب و رنگ بودم. حالا اما، به شدت دارم شبیه آدمهایی میشم که یه عمر نقدشون میکردم. امروز دارم میفهمم اون آدما چهقدر واقعی بودن و من چهقدر پرت. چهقدر پرت از مناسبات زندگی واقعی. حالا دیگه روی ابرا، و لای پر قو زندگی نمیکنم. حالا غرها و نتونستنها و نشدنهام از روی تنبلی و مرفه بیدردیم نیست، به زعم خودم طبعا. سلام علیرضا. حالا، برعکس، خیلی فاشیستطور و خیلی بیشتر از قبل، برای آدمایی که خودشون زندگی خودشون رو اداره نمیکنن و صرفن مصرف کنندهن و فقط پشت مونیتور ادعا دارن نمیتونم احترام قائل بشم. حالا بزرگترین منتقد پنج سال پیشِ خودمم. و هیچ چیز، نمیتونست اینقدر عمیق روی من تاثیر بذاره و باورهامو تغییر بده که این چند سال اخیر. کار واقعی، برای اولین بار از من یه آدم واقعی ساخت. یه روزی، توی همون دوران زندگی روی ابرهام، نوشته بودم یه آدمی اومد و شهرو به هم ریخت. همهجا بذر بدبینی پاشید. امروز اما، آیدای چهار سال بعد، آیدایی که دیگه لای پر قو زندگی نمیکنه و با مناسبات زندگی واقعی سر و کار پیدا کرده برای اولین بار در عمرش، گیرم خیلی دیر، از اون آدم معذرت میخواد. حالا که خودم به شکلی واقعی جای اون آدمم، تازه دارم یکی یکی به تمام فکتهایی که اون دوران بهم میداد ایمان میارم. دارم فرق بدبینی رو با واقعبینی میفهمم. تازه دارم یاد میگیرم مناسبات دنیای واقعی با فیلما و کتابا و پشت مونیتور-نشینی و شعارهای خوشآبو رنگدادن چههمه فرق میکنه. گمونم تازه دارم برای اولین بار زندگی میکنم، واقعی زندگی میکنم و از هر دقیقهش لذت میبرم و تمام لذت این روزهامو مدیون آدمیام که یه روزی فکر میکردم دورترین آدم دنیاست به من از لحاظ مدل فکری. امروز اما از معدود آدمهاییه که میتونم چشمبسته بهش اعتماد کنم. که یعنی آدم، که یعنی حتا یه آدم کلهشق و از خودراضیای مث من هم، میتونه تغییر کنه اینهمه. تا دیروز فکر میکردم بیتردید حق با منه، و امروز، با پی.او.ویِ جدیدم، هیچ دفاعی ندارم از خودم بکنم. و البته که همچنان معتقدم آقای یونیورس یه وودی آلن گندهست. |
Comments:
پس برای همینه که جدیداً دوستداشتنیتر شدی. قبلاً یه مقدار زیاد از جامعه دور بودی انگار. الان نزدیک شدی
مدتیه دارم به این موضوع فکر میکنم.همین کپی بودن. همین دست بودن. چندنفری هستیم یعنی. و همه مون مثل شما با آدمهای واقعی به مناسبت شغلمون زیاد دمخوریم.و حس می کنم اشتباه نمیکنیم. جای خالی واقعگرایی نمی تونه خالی بمونه و بلوغ هم ادامه پیدا کنه...تغییر خوبه. بلوغ هم همینطور. درد داره. ترس هم. اما خوبه. :)ا
مدتیه دارم به این موضوع فکر میکنم.همین کپی بودن. همین دست بودن. چندنفری هستیم یعنی. و همه مون مثل شما با آدمهای واقعی به مناسبت شغلمون زیاد دمخوریم.و حس می کنم اشتباه نمیکنیم. جای خالی واقعگرایی نمی تونه خالی بمونه و بلوغ هم ادامه پیدا کنه...تغییر خوبه. بلوغ هم همینطور. درد داره. ترس هم. اما خوبه. :)ا
Post a Comment
|