Desire knows no bounds |
Wednesday, June 5, 2013 شش صبح بود گمانم. اساماس پدرخوانده رسید که: خواب نمونیا، هواپیما رو دیگه نمیتونم بگم نگه دارن تا برسی. اسب:)) حالا بماند که خواب مانده بودم، اما داشتم فکر میکردم پدرخواندگی حتا شش صبح روز تعطیل هم دست از سر آدم برنمیدارد، مثل همیشه. بعضی خصلتها آنقدر میروند توی رگ و پی آدم، که دیگر تفکیکشان از «خود» امکانپذیر نیست. یک روزی هم باید بشینم یک پستی بنویسم در ستایش پدرخواندهها. از خستگی و تنهاییهاشان پشت آن ماسک خونسرد و قدرتمند همیشگی. از حرفهای ناگفته و مجالهای نداشته و بندهای سفت و سختی که خودشان بلدند ببندند دور خودشان. |
Comments:
Post a Comment
|