Desire knows no bounds |
Monday, June 10, 2013
آخخخخخ از ایرماهای ناگهان:
طبع من به سایه میکشد ولی اینجا آفتاب قویتر از قبل میتابد. دیروز دلم یخ میخواست که نبود، کتلت میخواست که نبود، فکر کردم که آش، توی همان گرما من فکر کردم که آش و طبعن نبود. ایرما دختر متفاوتیست. اینکه آدم در دمای ۹۷ درجه فارنهایت باز هم دلش آش بخواهد یعنی طبع آدم دارد تفاوت خودش را از همین الان گوشزد میکند. من دارم خبر از شبی میدهم که تو در طول شب برایم از عمق شَک میگفتی، از عمق تنها بودن و از اینکه چرا من آرامش این رابطه را بر سرش آوار کردم و بعد همانجا روی فرش کف حمام سرت را روی پای من گذاشتی و با صدای دورگه دلخور پرسیدی که پری چرا؟ صبحش من از تو ایرما را حامله بودم.
دکتر میگوید که باید بیشتر فکر کنم. من فکر کردم که پدر باید بالای سر دخترش باشد. گفتم کاغذها را بدهید امضا کنم. پرستار جایش برایم لیوان آب میآورد. زمان میخرند. تاکید میکنم که کاغذها را بدهند. ایرما از جایش تکان نمیخورد. دخترک لابد ترسیده. برایش زمزمه میکنم که چشمهایت را ببند و برایش آهنگ خرگوشدار میخوانم. سوال پنجم این است که آیا اخیرا به مرگ فکر کردهام؟ علامت میزنم که خیر. گزینه مثبت خودش را میکوبد توی صورتم. ایرما صدا میزند. به پرستار میگویم که لیوان آب را پر کند. دکتر گلویش را صاف میکند و اعلام میکند که من میتوانم ضربان قلب جنین را در مانیتور ببینم. طبعن این گزینه مورد دلخواه من نیست و نگاه نمیکنم. به سقف نگاه میکنم که صدای تند ضربان قلب در اتاق میپیچد. صورتم از گریه مچاله میشود. از حس بیچارگی پر میشوم. پرستار دستم را میگیرد و دکتر توضیح میدهد که میتوانم بیشتر فکر کنم. تو دماغی میگویم لطفا تمامش کنید و آهنگ خرگوشدار میخوانم تا خوابم میبرد.
|
Comments:
شدت غم مورد نياز
Post a Comment
|