Desire knows no bounds |
Saturday, July 6, 2013 میخواستم کل امروزو فقط فیلم ببینم. نشد اما. نذاشتن یعنی. وسطای فیلم دوم معدهم خیلی منطقی شروع کرد به گفتمان، بنابراین فیلم نصفه موند رو هوا و من رفتم تو آشپزخونه به آشپزی. خوراک چاینیز و تاسکباب و سوپ نارنجی و سبزیپلو با مرغ و املت لوبیاسبز. این آخری رو از خودم درآوردم چون یه عالمه لوبیاسبز اضافه اومده بود. خوشمزه هم شد. البته الان که فکر میکنم میبینم کوکوئه بیشتر تا املت. حتا سر شب رفتم آلبالو خریدم و سبزی خوردن و فلفلسبز و گیلاسهای به چه درشتی. تاسکباب بدون سبزیخوردن جنایت بشریه. آشپزخونه شده بود عین قدیمایی که مامان میخواست بره سفر و ده جور غذا درست میکرد میذاشت تو یخچال و فریزر. من؟ بچهها رفتهن سفر و منم دیگه حالم از غذای بیرون، حتا غذاهای خونگی بیرون بد شده و دلم دستپخت خودم و مامانمو میخواست. الان یخچال شده عین یخچال خونهی ماماناینا. چند جور غذا و سالاد و سبزی و ماست و شیر و میوههای شستهشده تو ظرفای سفالی دردار. یکی دوجور هم نون گردهی سبوسدار و سبوسندار و نمیدونم چی. کلن میمیرم برای آشپزخونه و یخچالِ زندهی چاق سرحال. |
Comments:
Post a Comment
|