Desire knows no bounds |
Saturday, July 13, 2013
باران مىباريد. تند. هفت صبح. حياط سبز و بعدتر آن ورِ ديوار، دشتِ سبزتر و بعدتر درياى آبى آبى و حالا هم باران. هنوز خواب-ناخواب. بيدار شده بوديم هنوز خواب-ناخواب، تنهامان هنوز نمدار درياى نيمهشب تن زده بوديم به باران و به دريا. برهنه، تب دار.
برگشتنا، جاى پاهاى ماسه-چمنىمان گيج خورده بود تا بالاى پلهها، تا روى ملافهها. قاطى صداى دريا و صداى جيرجيركهاى هنوز خواب-ناخواب.
خاطرات خانهى قشلاقى --- سيلويا پرينت
Labels: las comillas |
Comments:
Post a Comment
|