Desire knows no bounds |
Tuesday, July 9, 2013 هنوز حالم بده. امروز از نه صبح رفتم باشگاه تا یک بعد از ظهر. سنگین. مربیم گفت بسه دیگه آیدا، ورزش تعطیل. مربیم گفت فردا ورزش نداریم. میریم استخر آفتاب میگیریم. زنا حال همو بو میکشن گمونم. حالم بده رسمن. دلم میخواد تا چند روز آدم نبینم. دیشب یارده اینا رسیدم خونه. زنگ زدم به پسرک. پسرک گفتن به یه نوجوون هیژدهساله که همقد زرافهست یه خورده خندهداره، اما بچهها تو مغز مامانا بزرگ نمیشن که. فقط گاهی به اقتضای شرایط ادای بزرگ شدنشونو درمیاریم. تعجب کرده بود اون وقت شب. گفت چیزی شده؟ گفتم نه، فقط دلم تنگ شده بود برات زنگ زدم حرف بزنم باهات. دختره هم دلش تنگ شده براش. گفت وا، چه عجیب. ببوسش از طرف من. دختره گفت وا، غش۲ خندید. نباید فیلمو میدیدم دیگه. اشتباه کردم. یه کابوس قدیمی رو دوباره آوردم رو. کابوس هم نیست حتا؟ یه چیز بدتریه. میتونم بنویسمش یا از مغزم بندازمش بیرون بیکه اشکام نیان پایین. گرمای تابستون. قبرستون. قبر تازه کندهشده. ازدحام آدما. فقط دارم تکرار میکنم پسرک قدش خیلی بلندتره. تو این قبر جا نمیشه لعنتیا. چرا هیشکی حواسش نیست. |
Comments:
Post a Comment
|