Desire knows no bounds |
Saturday, August 31, 2013
همونجور که پشت فرمون نشسته بود بغلش کردم. انتظار نداشت. لابد فکر کرد مث خداحافظیهای همیشهمه و الان تموم میشه. اومد خودشو بکشه عقب. نشد. چند ثانیه بیشتر مکث کردم. بعد هم گردنشو بوسیدم. چند ثانیه بیشتر. اونقدری که بتونی بوی تنشو بدی تو ریههات. بیکه نگام کنه تعجب کرده بود. با پشت انگشت سبابه و بغلیش نوک دماغشو گرفتم تکون دادم که خدافظ. پیاده شدم. به جای اینکه برم خونه رفتم سوپر. شیر کمچرب خریدم و یه بسته سوسیس مینیاتوری. سوسیس دوست ندارم. با خودم فکر کردم «دان».
چند شب پیش داشتیم «کسوف» آنتونیونی رو میدیدیم. حین تماشای فیلم، داشتم با خودم فکر میکردم فیزیک فیلم چههمه شبیه شخصیت ویتوریاست. خالی، سرد، بیتصمیم، وسیع، دلباز، بیکه دقیقن بدونه چی میخواد. اواخر فیلم، وقتی ویتوریا از دفتر پییرو اومد بیرون، همونجا که تو راهپلهها سرشو تکیه داد به نردهی چوبی، با خودم فکر کردم «دان».
یه لحظههایی هست در زندگانی، یک خردهلحظههای بهخصوصی، که راه کج میشه از اونچه که بود، از اونچه که باید باشه. چیزی جایی میشکنه، تکون میخوره، تکونِ ناگهانی، و تو با خودت فکر میکنی «دان». بعد از اون لحظه، گاهی زندگی، رابطه همچنان به روال قبلی خودش ادامه میده. اتفاق خاصی نمیفته. ریاکشن خاصی نشون نمیدی. اما جایی همهچی تموم شده. خیلی قطعی تموم شده. و این تموم شدن، ممکنه دو ماه بعد به زبون بیاد، ممکنه یک سال و نیم بعد. بعد از اون لحظه دیگه خیلی چیزها اهمیت ندارن راستش. کاش رابطه به این لحظه نمیرسید، اما حالا رسیده و دیگه راه برگشتی نیست.
داشتم فکر میکردم توی آخرین رابطهای که بودم، این لحظهی «دان» دقیقن شهریور سال قبلش اتفاق افتاده بود. یک سال و خردهای قبل از تموم شدن رابطه. و داشتم فکر میکردمتر، شاید همینجوریاست که آقایون اینقدر گیج میشن وقتی به اینجاهای رابطه میرسن. که با خودشون میگن یعنی فلان اتفاق اینقدر مهم بود که باعث بریکآپ بشه؟!! بیکه روحشون خبر داشته باشه اون لحظهی قطعی، روزها و ماهها پیش اتفاق افتاده.
پییرو: حس میکنم توی یه کشورِ خارجیام.
ویتوریا: چه عجیب. این دقیقن احساسیه که من وقتی با تو هستم دارم.
...
ویتوریا: کاش دوستِت نداشتم.. یا خیلی بیشتر از این دوستِت داشتم..
|
Comments:
Post a Comment
|