Desire knows no bounds |
Tuesday, August 13, 2013 آقاغفور زنگ زده که خانم جان اشکالی نداره من با یکی از دوستام بیام؟ میگم اشکال نداره، بیا. اومد با دوستش، یه آقای مسنتر از خودش. شروع کرد به کار، آقاهه هم وردستش. وسط جابهجا کردن تابلوها، شنیدم آقاغفور داره برا دوستش توضیح میده که مواظب باش، اینا خیلی مهمن، آرتن، خندهدارن اما آرتن و گرونن و چنین و چنان. دوستش جواب داد آره میدونم بابا، ازین آرتا دیدهم. آقاغفور پرسید جدی؟ از کجا میدونی؟ دوستش جواب داد قبلنا پیش شیرین خانوم کار میکردم، اونم از همین چیزا داشت. آقاغفور هم اومده تندتند برا من تعریف میکنه که بیا ببین با دوستم همکار دراومدهم. Labels: ماجراهای آرت و آقاغفور |
آدمها از یک سنی به بعد ( حالا فرضا آقاغفور پنجاه سال به بالاست) زبانشان مثل بچهها میشود، همین آقاغفور شاید در سی سالگی همین جملهها با زبان دیگری بیان میکرد، محکمتر، مغرورتر، حالا اما انگار فرقی ندارد