Desire knows no bounds |
Wednesday, October 30, 2013 پوران خانم مرد. پریشب. دیشب سارا زنگ زد گفت پوران خانم مرد. بهشتزهرا هم باید بیایها، به خاطر امیرمنصور. به خاطر امیرمنصور هم که نبود میرفتم. هیچکس، حتا خود پوران خانم هم نمیدانست که این زن قهرمان تمام دوران کودکی و نوجوانی من بود. یک بار شنیدم مامان دارد پای تلفن میگوید «پوران خانوم؟ گرگیه برای خودش». همانجا عاشق پوران خانم شدم. اگر کسی همان موقع از من میپرسید میخواهی در آینده چهکاره شوی لابد جواب میدادم پوران خانم، یا شاید هم گرگ. بعدها سعی کردم تمام گزارههای مربوط به پوران خانم را پیگیری و ضبط کنم. گزارههای ترکیبی از بدگویی و احترام و ستایش. حاصل کار این بود که پوران خانم زنیست مستقل که یکتنه دهتا مرد را حریف است، کم نمیآورد، کلاه سرش نمیرود، رک است، اهل تعارف نیست، فرشهای گرانقیمت خانهشان را خودش از بازار میخرد و معامله میکند، خوب میخورد و خوب میپوشد و خوب خرج میکند، جذبه و اتوریته دارد، برای خالهزنکبازیهای فامیل و دوست و آشنا تره هم خورد نمیکند، برای تصمیمات مهم زندگیاش آویزان مردها نیست، و از پس همهی کارها به تنهایی برمیآید. آن سالها، شب عید، وقتی فکر و ذکر مامانبزرگ و خالههای مامانم این بود که قطاب و باقلوای شب عیدشان را بپزند و شیرینیهای عیدشان از ده رقم شیرینی خانگی کمتر نباشد، پوران خانم ملک نازنین برادر نازنینترشان را فروخته بود و میخواست جایش آپارتمان بسازد. مامانبزرگ و خالههای مامان من، که می شدند خواهرشوهرهای پوران خانم، حین ورز دادن خمیر قطاب و نان نخودچی و نان برنجی از فروش آن ملک نازنین کنار کاخ جوانان حرص میخوردند و همچنان که قطاب میپیچیدند معتقد بودند برادر نازنینشان عاقبت از دست این زن سکته خواهد کرد. راستش تابستان سال بعد، داییجان در حیاط همان ملک نازنین کنار کاخ جوانان سکته کرد و مرد. توی مراسم فوت داییجان، امیرمنصور مخ من را زد که بروم ریاضی. سوم راهنمایی بودم آن سال تابستان. پاییز، خانهی بزرگ و رویایی کودکی من و شهرام و شهره و امیرمنصور تخلیه شد. شهراماینها رفتند سوئد. امیرمنصور و مامانش رفتند یک آپارتمان بزرگ گرفتند توی جردن، تا خانه را بکوبند و بسازند. من هم رفتم ریاضی. Labels: یادداشتهای روزانه |
Comments:
Post a Comment
|