Desire knows no bounds |
Saturday, November 16, 2013 ساعت دو زدم بیرون. دو سه تا کار را بردم آتلیه، برای عکاسی. برگشتنی بعد از یک قرن بالاخره از جلوی یک کلیدسازی رد شدم، و دادم از روی کلیدها رایت کنند. تا کلیدها را بسازند، یک ساندویچ کتلت خانگی سفارش دادم برای خودم. کلیدها و ساندویچ را گرفتم خیلی سرفرصتطور و قدمزنان برگشتم طرف گالری. از خط عابر که رد میشدم هوس آبمیوه کردم. یک لیوان شیرهویج خریدم از آنطرفِ خط عابر. چشمدوخته به خانههای قدیمیِ آجری رسیدم به وارطان. یک بسته قهوهی تازهساییدهشده هم از وارطان گرفتم برگشتم سر کار. ساعت؟ تازه دو و سی و پنج دقیقه است! اصلا من میمیرم برای این نیمچهزندگی جدیدی که دارم اینجا، وسط شهر. اگر قرار بود این کارها را دم خانهمان انجام بدهم، دستکم دو ساعت و سی و پنج دقیقه وقت لازم داشت، بدون شیرهویج و وارطان طبعا. اینجای شهر اما، زندگی یکجور دیگری جاریست. یک کیفیت دلچسبی دارد که دم خانهی ما ندارد. زندگی اینجا عجیب به کف زمین نزدیک است. حالا برگشتهام. آبپاش حیاط را باز کردهام. یک پیمانه قهوهی خوشعطر ریختهام توی این فرنچپرس خوشتیپ جدید تا دم بکشد. آفتابی بیرمق خودش را کشانده تا وسطهای میز. اینها را که بنویسم میروم سراغ مشقهام. اینجا میشود هفتهها نشست و مشق نوشت. آخخخخ که باید خانه را بیاورم همین حوالی، همین وسطهای شهر. با تمام زندگی سرخوشِ شبانهاش. |
Comments:
Post a Comment
|