Desire knows no bounds |
Saturday, November 16, 2013 با این تیکهی کتاب، یاد زوجهایی افتادم که چند سالی از رابطهشون میگذره. ازدواج، خردهبلایای خودش رو به سر رابطه آورده، و آدمها، به هزار و یک دلیل، تو همون کانتکست بیمار و مسموم دارن به حیات خودشون ادامه میدن. یاد تصویرهای خانوادگیشون افتادم. چشمها، نگاهها و خندهها. و یاد قصههای پشت تمام اون نگاهها و خندهها. اسرار مگو. یاد خودِ قدیمام افتادم توی عکسها. نگاهی که هیچ نمیخندید. یاد اونجایی از زندگی که عزا میگیری بخوای به تنهایی با خانواده بری سفر. از تنها بودن با زن/شوهرت دلزده و گریزانی. همیشه دنبال همسفر میگردی، جمع، دوست، رفیق. جماعتی که زهر اون دونفرهگی عقیم رو بگیرن و لااقل توی اون چند روز کوتاه سفر، واقعیت ماجرا رو موقتا از یادت ببرن. تصویر خانوادهی خوشحال روی جلد کاتالوگهای سفر، به سختی در واقعیت اتفاق میافته. اینرو خیلی از ما به خوبی میدونیم. قصههای همدیگه رو خوب بلدیم. صرفا یاد گرفتیم چیزی به روی هم نیاریم. |
Comments:
Post a Comment
|