Desire knows no bounds |
Friday, December 13, 2013 تتو کردم. بالاخره. هزار سال بود دلم تتو میخواست و هی پشت گوش انداخته بودم. خندیده بود که عزیزم، تو سه سوت حوصلهت از همهچی و همهکس سر میره. تتو بکن نیستی شما. گفته بودم هار۳. بعد تو مغزم مونده بود این و هی فکر کرده بودم هستم؟ نیستم؟ چند ماه بعد زنگ زده بودم بهش که یاه۳، مونوگام شدم. خندید که شدنش مهم نیست دخترم، پاییدنش مهمه. گفته بودم هار۳. چند ماه گذشته بود و پرسیده بودم روز اولو یادته؟ تاریخ؟ خندیده بود که اگه ننوشته باشیش تو وبلاگت عمرن یادت باشه، من اما برخلاف تو چیزای مهمو به خاطر میسپارم. شش بهمن. فکر کرده بودم هار۳، عمرن. رفته بودم گشته بودم از تو پستویهای وبلاگ، شواهد و قرائن جسته بودم دیدم جور درمیاد با شیش بهمن. راست گفته بود. قار۳. گذشته بود. گذشته بودم. با خودم فکر کردم نشد بازم که دخترم. خندیده بودیم و تکیلا زده بودیم و رفته بودیم رو هوا و رفته بودیم تتو کرده بودیم و فکر کرده بودیم که دتس ایت. چی شد که یههویی هر دو؟ بهمن هم که گذشت که. |
Comments:
Post a Comment
|