Desire knows no bounds |
Friday, December 6, 2013 همیشه وسطهای مهمانی یک جاییش هست که آدم میماند با دستهایش چهکار کند. از یک وقتی به بعد یاد گرفتم یک بسته سیگار داشته باشم توی کیفم، برای اینجور مواقع اضطراری. مارلبورو فیلترپلاس. بستهبندی سفید و قرمزش را دوست دارم. راستش برای طعم سیگارها تفاوت زیادی قائل نیستم. مهم ایناست که بویشان نماند روی دست و تن آدم. گشتم بستهی سیگار را از ته کیفم پیدا کردم. این کیف را همین چند هفته پیش از استانبول خریدم. هر سال که میروم استانبول، ده دقیقهای میروم توی فروشگاه زارا، یکی از کیفهای مشکیاش که قد یک ساک بزرگند را انتخاب میکنم میخرم میآیم بیرون، تا سال بعد. خیلی خوب است آدم خیالش راحت باشد کیفهایش را کجا میفروشند. هیچ کاری سختتر از پیدا کردن فروشگاهی که کیف مشکی بزرگ بفروشد نیست، کیف مشکی بزرگی که قد یک ساک جا داشته باشد. بدیاش اما همین وقتهاییست که میخواهی وسط مهمانی، توی این تاریکی، بگردی سیگار پیدا کنی. فندک همهجا هست، سیگار را اما بهتر است خودت داشته باشی. بستهی سیگار و موبایل، هر دو به مثابه امری شخصی، دستهای آدم را از سرگردانی نجات میدهند. سیگار را پیدا کردم. داشتم میگشتم دنبال نوار قرمز روی زرورق، بازش کنم تکهی بالای زرورق را بکَنَم که یک دست فندکبهدست دراز شد جلوم. با فندک روشن. هول شدم. همیشه اینجور وقتها به خودم لعنت میفرستم که چرا سیگاری نیستم. سیگاری بودن یک سری مهارت خاص را در آدمها تقویت میکند، که برای مهمانی هایی ازیندست به شدت ضروریست. از جمله باز کردن پک سیگار در چند ثانیه. برای من اما، که شاید در زندگیم کلا ششهفتبار سیگار باز کرده باشم، این چند ثانیه همیشه طول میکشد و دست متصل به فندک بلاتکلیف میماند روی هوا. لبخند زدم توی صورت آقای فندکبهدست، دماغم را چین دادم گفتم مرسی، کمی طول میکشه. امیدوار بودم دستش را که از پشتم دراز کرده بود و تقریبا حلقه شده بود دورم بکشد کنار، فندک را بگذارد همان جلو روی میز، و بگذارد با خیال راحت و با کمی کشف و شهود بستهی سیگار را باز کنم. مرد اما خیره نگاه کرد توی چشمهایم گفت منتظر میمونم. جدی به نظر میرسید. به خاطر صدای مطبوع و چشمهای درشت قهوهایاش هم که شده تمرکز کردم روی زرورق. درعینحال باز به خودم لعنت فرستادم که چرا سیگاری نیستم. از باز کردن زرورق که بگذریم، به عنوان یک سیگاری آماتور که هیچوقت دورهی تخصصی در امر سیگار نگذرانده، هرگز مطمئن نیستم در کام اول موفق میشوم سیگار را روشن کنم یا نه. این امر همیشه برای من با توکل به شانس و اقبال همراه بوده. برای همین معمولا سعی میکنم فندک را از صاحب دست بگیرم سیگار را خودم روشن کنم. اینجوری شانس بیشتری برای روشن کردن سیگار دارم. لازم نیست نگران سوختن دست صاحب فندک هم باشم. دوباره لبخند زدم توی صورت مرد، جدیتر از آن بود که بخواهد فندک را بدهد دست خودم. شانسی نداشتم. نفسی عمیق کشیدم سیگار را گذاشتم بین لبهام صورتم را بردم جلو. شت. فندک درست زیر دماغم بود که فهمیدم نباید نفس عمیق میکشیدم. ریههام پر از هوا بود و در آن وضعیت امکان نداشت بشود سیگار روشن کنم. با لبخند نگاه کردم توی صورت مرد، دماغم را چین دادم و عملا فوت کردم روی فندک و دست و همهچی. شعله خاموش شد. سیگار هم افتاد زمین. با خودم گفتم الاغ، یه سیگارو هم نرفتی یاد بگیری درست روشن کنی، رفت که رفت. بعدها، هر بار، حتا برای بار هزارم که فندک را میگرفت جلوی روم، نگاه میکرد توی چشمهام که قربونت برم که آخرشم یاد نگرفتی مث یه لیدی سیگار روشن کنی. |
Comments:
کیف مشکی بزرگی که قد یک ساک جا داشته باشد......
Post a Comment
|