Desire knows no bounds |
Monday, December 2, 2013 خاطرات انهدام روی پردهی سینما «خدایا، هرچند نیستی، اما چرا به داد ما نمیرسی؟»* صفحه را ورق زده بودم عقب خیره مانده بودم به تصویر. چیزی در نقاشی مرا میخکوب کرده بود. بعدها کل آثارش را دیدم، بارها و بارها. همچنان میخکوب میشدم، انگار بار اولی باشد که میبینمشان. بعدترها فهمیدم آثار محصص و بیکن برای من مثل آهنرباست. میایستاندم. میشود ساعتها خیره بمانم به اثر و برای خودم داستان ببافم. «در ایران، فرد و تاریخ وجود ندارد، نداشت، و نخواهد داشت. فردپرستی، کفشلیسی، پول، زهرمار، ترس وحشتناک. هیچوقت مردمی اینقدر ترسو مثل اینجا ندیده بودم.»* دیشب فیلم را دیدم، خیلی تصادفی. تمام امروز را منتظر بودم برگردم خانه و دوباره بشینم به تماشای فیلم. برای مایی که محصص را از اینجا و آنجا، از ورای آثار و گفتوگوها و نوشتهها و بعضا یادداشتهای آیدین میشناسیم، تماشای این فیلم دریچهایست به تماشای دنیای عجیب و واقعی محصص. دنیایی ملموس، به دور از حدس و گمان و تخیل. «فیفی از خوشحالی زوزه میکشد» داکیومنتیست از روزهای پایانی زندگی بهمن محصص، در هفتاد و نه سالگی. «هیچ نقاش الاغی خاکستری نمیخرد، برای اینکه باید خاکستری را خلق کند.»* میترا فراهانی، کارگردان فیلم، با دوربیناش وارد زندگی هنرمند میشود. اتاق هتلی در رم، محل اقامت محصص. و از خلال گفتوگوی این دو نفر، روایت فیلم شکل میگیرد. راشها و جملهها دست به دست هم میدهند تا تصویری ملموس از هنرمند را در ذهن مخاطب بنشانند. تصویری که میشود با آن به درک جدیدی از آثار رسید. «فیفی از خوشحالی زوزه میکشد» روایتی عینی از بهمن محصص به مخاطب ارائه میکند. روایتی که با پایان تکاندهندهاش به یاد خواهد ماند. «فرانهوفر به پوسن و پروپوس روی کرده میگوید بیایید چیزی بخوریم. من ژامبون دودی و شرابی روشن دارم. هرچند روزگار من تاریک است، اما برویم و دربارهی نقاشی گپ بزنیم.» *از گفتههای بهمن محصص در فیلم مرتبط: ابراهیم گلستان از بهمن محصص میگوید. |
یعنی واقعا راهی هست که بشه این فیلم رو گیر اورد و خانواده یی رو از شش ماه دربهدری به در اورد؟
یعنی میشه کمکی کنید؟
میشه پیشاپیش مچکرم باشم؟
meyami88@gmail.com