Desire knows no bounds |
Sunday, January 5, 2014
یه بطری باز میکنم، لیوانهامون رو پر میکنم و شام رو شروع میکنیم. اونوقت، با حسرت از کریسمسهای بچگیهامون حرف میزنیم.
- چه اُردنگیهایی. تازه باید تشکر هم میکردم.
این رو بورچ برامون تعریف میکنه. بهش میگم: «ناله نکن. تو خونهی ما، هر سال، بهم میگفتن بابانوئل نمیآد چون بدجوری مریضه و شاید حتا تا آخر زمستون هم زنده نمونه. تا اینکه یه روز، واسه اینکه کلا خیالشون راحت شه، بهم گفتن بابانوئل مرده و هیچکس هم جاش رو نگرفته. و همهچی حلوفصل شد.»
منگی --- ژوئل اِگلوف
پ.ن. فضاسازی کتاب عالیست. طنز سیاه، روان، و خوشخوان.
Labels: UnderlineD |
Comments:
Post a Comment
|