Desire knows no bounds |
Saturday, February 15, 2014
مامان، آن وقتها که زیر یک سقف بودیم و آبمان توی یک جوب نمیرفت، عادت داشت بگوید «ایشالا خودت مادر میشی، میفهمی». آنوقتها نمیدانستم دارد چه میگوید. خیال میکردم دارد ملایمت به خرج میدهد، مهربانی میکند. امشب اما فهمیدم تمام این سالها داشته چه نفرینی میکرده مرا.
گاهی فکر میکنی زندگی سختگیریهایش را کرده و رفته، گذشته. حالا دیگر جاده هموار و میانه است. بعد یکهو چشم باز میکنی میبینی هنوز قصهها توی آستین دارد.
هیچوقت قدر وقتهای مادر بودنام کم نیاوردهام در زندگی، هیچوقت نشده بود اینجور که امشب. آخرش اما، توی دلم، آرام که نشنود گفتم «آرزو میکنم هیچوقت دلت نشکنه بچه، هیچوقت قدر امشب من»، و رفتم. کاش نشکند هیچوقت.
|
سرصبحي
:(
:(