Desire knows no bounds |
Sunday, March 16, 2014
Piper Chapman: You know I could tell you a lot of things that would scare you, Dina. I could tell you that I'm going to make you my prison bitch. I could tell you that I'm going to make you my house mouse, that I will have sex with you even if we don't have an emotional connection; that I'm going to do to you what the spring does with cherry trees but in a prison way. Pablo Neruda. But why bother? You're too tough, right. Yeah, I know how easy it is to convince yourself that you're something you're not. I mean you could do that on the outside. You can just keep moving, keep yourself so busy you don't have to face who you really are. But you're weak.
Dina: Back the fuck off me.
Piper Chapman: I'm like you Dina. I'm weak too. I can't get through this without somebody to touch, without somebody to love. Is that because sex numbs the pain or is it because I'm some evil fuck monster? I don't know. But I do know that I was somebody before I came in here. I was somebody with a life that I chose for myself and now, now it's just about getting through the day without crying. And I'm scared. I'm still scared. I'm scared that I'm not myself in here and I'm scared that I am. Other people aren't the scariest part of prison Dina. It's coming face-to-face with who you really are, because once you're behind these walls there's no where to run, even if you could run. The truth catches up with you in here Dina and it's the truth that's going to make you her bitch.
Labels: UnderlineD |
۱. یکی دو روزی میشود که از هیأت گیاه آمدهام بیرون. بیرونِ بیرون هم که نه، نسبتا بیرون. پناهنده شدهام خانهی مامان. درواقع همهچیز را رها کردهام برگشتهام به دوران نوزادی، خانهی مامان. اکت خاصی ندارم. یعنی دکتر گفت نباید اکت داشته باشی. گفت وگرنه مثل این میماند که با پای شکستهی هنوز جوشنخورده بلند شوی بدوی، دیگر پا برایت پا نمیشود. اول فکر کردم «خبالا». بعد اما بعد از یکی و نصفی تصمیم، دیدم اوه۲، راست میگوید انگار. ترسیدم. برگشتم توی رحِمِ مامان. هفتهی اول سرم غذاییم شیرموز بود و آبمیوهی طبیعی و عصارهی گوشت و یک سری گیاه و عرقجات بابا (بله، بابای من ابوعلی سیناست). هفتهی دوم سرمام کمی متنوع شد. کیتکت و سوشی جواب نمیداد. باقالیپلو با گردن و تهچین و خورش بادمجان و کتلت مامان. از هر کدام چند سیسی، اما خب.
۲. گیاه بودن بدی هم نیست، لااقل برای سه چهار هفته. بعد از بیست سال مامان بودن و مسئول بودن و افسار به دست داشتن، بدی هم نیست آدم مرخصی بگیرد برگردد به دوران کودکی. حالا گیرم کم و بیش.
۳. آدم گاهی امر بهش مشتبه میشود که زورو است. که باید زورو باشد. مثال شخصیترم میشود اینکه خیال میکردم پاستیلام. کش میآیم و کجوکوله میشوم گاهی، اما دو روز بعد برمیگردم به شکل همیشهی خودم. یک روز، یک سهشنبهای، چشم باز کردم دیدم چوبشورم. تق، شکستم از وسط. باورم نمیشد، اما خب، تق. مامان بابا هم باورشان نمیشد. ندیده بودند تا حالا من را، اینجوری. لابد برای همین دست به دامان باقالیپلو و خورش بادمجان شدند. آدم است دیگر، گاهی یکهو به جای پاستیل، چوبشورطور از وسط دو نصف میشود.
۴. چوبشور که باشی، واقعبین میشوی. واقعبینتر. یک هفتهی تمام، واقعیت هی خورد توی صورتم. چشمهام از فرط واقعبینی پف کرده.
۵. دوستی آمده بود عیادت. میگفت چه عجیب که آدم آیدا را اینجوری ببیند. میگفت چند روز پیشها، دوستش که تا حالا من را از نزدیک ندیده حتا، به او گفته مجبور نیستی قوی باشی. تو آیدا نیستی. خندیدم گفتم آره بابا، آیدا نباشیم کلا.
۶. علیرضا میگفت شماها اکیپی بیمعرفتین به نظرم. از شب «لیتل وایت لایز» هم شاهد آورد. آمدم دفاعی چیزی کنم، دیدم راه ندارد. راست میگفت. تا دماغ رفتم توی لیوان آبپرتقال.
۷. یادم باشد بیمعرفت نباشم، انیمور.
۸. هفتهی اول جوابم به همهچیز و همهکس «نه» بود. از گلدانم کنده نمیشدم. آدمها، به درست یا غلط، بهم فضا دادند. هفتهی بدی بود. در جواب تلفن و اسمس «او» هم گفته بودم نتچ، مثل بقیه، چندبار. اسمس داد که بیا پشت پنجره. دوبار نوربالا زد. که یعنی من هستم، اینجا، همیشه، هر وقت بخواهی. دلم قرص شد. خوابم برد.
پ.ن. توی معجون شیر و موز و خرما و عسل و کنجد، انگور شاهرودی نریزید. تنهاتنها عالی، قبول، ترکیبشان اما؟
آدم گاهی هم نباید همهی چیزهای خوشمزه را با هم بریزد توی یک مخلوطکن.
|