Desire knows no bounds |
Friday, May 2, 2014
دارم قورمهسبزی درست میکنم. قورمهسبزی و زرشکپلوبامرغ. دیشب هم مامان ماکارونی درست کرد و کتلت. مرغها را که داشتم حین سرخشدن پشت و رو میکردم دماغم چین خورد. چیزی ته دلم شروع کرد به مچاله شدن و دماغم چین خورد. کشف جدیدم این است که دماغ چینخورده جلوی سرازیر شدن اشک را میگیرد. پریروزها، شش و نیم صبح، دخترک توی وایبر چند خط اسمایلی غمگین و غصهدار و گریه و صورتک بنفش و قرمز عصبانی برایم فرستاد که؟ که زرافه تمام میوهها و خوراکیهایش را خورده و حالا تغذیه چی ببرد مدرسه. از مریضی به اینور، شش و نیم هفت صبح، یک نیمقرص دیگر میخورم معمولا. همان موقع نصف قرص خوردم و دماغم چین خورد. چند ساعت بعد دخترک دوباره توی وایبر چند خط اسمایلی فرستاد برایم. ماچ و قلب و گل و بلبل و اینها. بابا را فرستاده بودم از سوپر شیر و شیرکاکائو و پچپچ شکلاتی و گوجهسبز خریده بود با یک ظرف باقالیپلو برایش برده بود دم مدرسه. طفلی بابا از دست خردهفرمایشهای دخترهای خودش خلاص که نشد هیچ، نوهها هم آمدهاند سر لیست. بچهها زرشکپلوبامرغ را با سالاد شیرازی میخورند. کتلت را هم. بابا نان بربری تازه گرفته برایشان. آمدم چندتا خیار و گوجهی شستهشده بگذارم توی سبد، که خودشان سالاد درست کنند، یادم افتاد الان باز دعواشان میشود که کی سالاد درست کند کی میز را بچیند کی ظرفها را جمع کند و الخ. شروع کردم به خُرد کردن گوجه و خیار و پیاز. اشکها آمدند پایین. انشاالله که پیاز است. آقای «کا» میگوید این خودخواهی نیست عزیز دلم، این مبارزهی درست و اصولیست. راستاش خودم هم موافقم ته دلم. آدم بالاخره باید یک وقتی یک جایی از زندگی، بایستد پای حرفش. گیرم روزی ده بار ته دلش چیزی مچاله شود و دماغش چین بخورد. همیشه فکر میکردم طلاق بزرگترین چلنج زندگیام بوده. چلنج که چه عرض کنم، مبارزه با دشمن فرضی. حالا میبینم بیچاره طلاق، چه در مقایسه با جنگهای بعدی آرام و یواش تمام شد در نوع خودش. شدهام ملکهی میدان جنگهای سرد با دشمنان فرضی و نیمهفرضی. اگر تمام این روزها «کا» نبود کنارم، بیشک تا الان صدبار غلتیده بودم در ورطهی خود-گناهکار-بینی و خود-خودخواهبینی و بیرحمی و الخ. «کا» اما میگوید آرام باشم و علیرغم احساسات مادرانهام منطقی رفتار کنم. احساسات مادرانهی من پیوند غریبی با آشپزی و خوراکی دارد. گفته بودم که، احساسات ما، خانوادگی، از طریق غذا منتقل میشود. من؟ من بدتر از همه. یک قاشق روغن جامد میریزم توی قابلمه و تا قورمهسبزی جا بیفتد با خودم فکر میکنم آخخخ که مادر بودن چه خودکشی دائمایست برای خودش. خیال میکنی بچهها دیگر تینایجر شدهاند و روی پای خودشان ایستادهاند و بلدند توی پلوپز برنج درست کنند و املت و نیمرو و حتا بلدند تن ماهی را بجوشانند و لذا بهبه، آخیش، اما زهی خیال باطل. اینجور وقتها آخخخخ که دلم میخواهد دراماکویینبازی دربیاورم و بغلتم در ورطهی احساسات زنروز-طور و از خردهجنایات مقام شامخ مادری طومار-بافی کنم، اما یکی از آن بالا میگوید کامآن بابا. خوشبختانه سینگل-مام بودن ناخوداگاه کمی شوری ماجرا را میگیرد. ناخوداگاهتر آدم را کمی دیکتاتورتر، سختگیرتر، بیرحمتر و خونسردتر از سایر مادران بار میآورد. موقع کارنامه، در حضور مدیر مدرسه، توی بیمارستان، وسط پارک، وسط شکستگی پا و سر و بخیه و وسط دعواهای تاموجریوار بیانتها همیشه میشود خونسرد بمانی و تصمیم درست را بگیری و احساسات زنانه و رمانتیکات را بازی ندهی. پای بساط خوردنی که میآید وسط اما، دراماکویین درونام فوران میکند و به خاطر یک ظرف سالاد شیرازی، اشک است که همینجور گولهگوله سرازیر میشود پایین. نه که چشمم از مریضی ترسیده، خیلی هم ترسیده، یک قاشق سالاد میخورم با نصف قرص، دوباره، پلو و قورمهسبزی و مرغ و ماکارونی و کتلت و سالاد و لیموترش تازه و نان بربریها را، همه را جا میدهم توی سبد دردار بزرگ، زنگ میزنم آژانس، آدرس خانهمان را مینویسم برای راننده، برمیگردم بالا و با خودم فکر میکنم چه آرام اما چه متنفرم از رفتار منطقیام.
|
چه همه عاشق نوشتنتم
جه همه حرف دلم رو زدی
زود خوب شو
شاید منم خوب شدم
:(