Desire knows no bounds |
Friday, May 30, 2014 بهار سال ۱۹۹۸ بلوما لنون در یکی از کتابفروشیهای سوهو، نسخهی قدیمی اشعار امیلی دیکنسون را خرید و تازه به قرائت شعر دوم رسیده بود که در نبش اولین خیابان، ماشین او را زیر گرفت. کتابها سرنوشت انسان را دگرگون میکنند. طوریکه بعضیها با خواندن ببر مالزی در یک دانشگاه دوردست، مدرس ادبیات شدهاند. سیذارتا دهها هزار جوان را به بودیسم کشاند، همینگوی آنها را ورزشکار کرد، دوما زندگی هزاران زن را به هم ریخت، و اصلا هم اینطور نیست که یک کتاب آشپزی کسی را از فکر خودکشی منصرف کرده باشد. بلوما قربانی کتابها بود. اما فقط او نبود. لئونارد وود، پروفسور ادبیات کلاسیک، سر پیری یک نیمه از بدناش افلیج شد، چونکه در کتابخانهاش پنج جلد از دانشنامهی برتانیکا از جایشان سُر خوردند و افتادند روی سرش. دوست من ریشارد پایش شکست، جون که میخواست ابشالوم، ابشالومِ ویلیام فاکنر را بردارد، که جای ناجوری قرار داشت و در نتیجه او از روی نردبان افتاد. دوستی دیگر از بوئنسآیرس در زیرزمین یک کتابخانهی عمومی دچار سِل شد، و روری به چشم خود دیدم که برادران کارامازوف معدهی یک سگ شیلیایی را ترکاند، چونکه او در یک بعدازظهر کشنده کتاب را درسته بلعیده بود. خانهی کاغذی --- کارلوس ماریا دومینگس Labels: UnderlineD |
ولی نمی دونم چرا الان یاد "نزدیکی
حنیف
قریشی
می افتم و اون جمله اش که می گفت: کاش آن موقع که دستانش را بر روی شانه ام گذاشت گریخته بودم
و هرگز ترکم مکن ایشی گورو که چه تلخ بود
و تصاویر فیلمش هنوز هم جلو چشم
هامه
اصلاً با چشمی که توش لنز هست نمیشه درست وبلاگ خوند و کامنت گذاشت
چشم هام می سوزن و قرمز شدن و هی پلک هام رو روی هم فشار میدم
هی...محکم
ولی نمی دونم چرا الان یاد "نزدیکی
حنیف
قریشی
می افتم و اون جمله اش که می گفت: کاش آن موقع که دستانش را بر روی شانه ام گذاشت گریخته بودم
و هرگز ترکم مکن ایشی گورو که چه تلخ بود
و تصاویر فیلمش هنوز هم جلو چشم
هامه
اصلاً با چشمی که توش لنز هست نمیشه درست وبلاگ خوند و کامنت گذاشت
چشم هام می سوزن و قرمز شدن و هی پلک هام رو روی هم فشار میدم
هی...محکم