Desire knows no bounds |
Thursday, July 17, 2014
صبحانهی گلوگاه پنهانی منی*
بخشی از متن: «...این اتفاق برایم یادآوری این بود که رابطهها چطوری هستند، چطوری با شروعشان عملاً پایانشان هم در حال شکلگیری است، حرفهای آدمها تویش چطوری میشوند، و چطور حرفها به خودی خود هیچ مشکلی ندارند اما تجمعشان بعد از مدتی آدم را میفرساید. در علم مکانیک جامدات مبحثی هست به نام «خستگی.» هر مادهای در شرایط عادی، تنش به خصوصی را تاب میآورد و بعد خراب میشود. از آن طرف، ممکن است در طول عمر مفیدش در معرض تنشهایی به مراتب کوچکتر از ظرفیت تخریبش قرار بگیرد، اما تاثیر تجمعی اینها باعث میشود تاب و توان آن ماده بسیار کمتر بشود، به اصطلاح «خسته» بشود و خیلی زودتر از ظرفیت عادیش خراب شود. حرفهای کوچک توی روابط هم همینند، به تنهایی هیچی نیستند اما بعد از چند ماه یا چند سال اثر تجمعیشان آدم را «خسته» میکند. حداقل من که همیشه همینطور تمام شدهام، هیچوقت هیچ اتفاق گندهای مثل خیانت یا نابودی ناگهانی عشق و امثالهم بهم ضربه نزده، به جایش همیشه یک رشته از اتفاقات و کنشها و واکنشهای فوقالعاده بیاهمیت خستهام کردهاند و بعد مثل یک حمال فرار کردهام. همین است که به عقب که نگاه میکنم هیچوقت دلیل موجهی برای شکستهایم ندارم و در عوض لای عبارات کلی «کار نکرد» یا «جنس هم نبودیم» قایم شدهام.» از پشت که محکم مرا کشید توی بغلش و یواش که گفت «حتا دلم میخواد بهت بگم دوسِت دارم» و خندیدم که «هاها، خطرناکه حسن»، همانوقت یاد این تکه از نوشتهی خرس افتادم. همانجوری نرم توی آغوشش فکر کردم چه همهچیز دارد از همین حالا شروع میکند به تمام شدن. که چه شروع میشود جمعشدنِ خردهرفتارها، خردهجنایتها. وسط بوسههامان داشتم فکر میکردم تازه خرس از رابطه نوشته، رابطهی معمولی، رابطه؛ اینی که ما داریم که حتا رابطه نیست هم. این فقط میزند رفاقتمان را میترکانَد، از همان دیروز، همان تابستانِ گرم. تابستان بود، نه؟ هر بازی قواعد خودش را دارد. معشوق/معشوقهی پنهان بودن هم قواعدتر خودش را دارد لابد؛ قاعدههای رابطه، با تبصرهها و پرانتزهای پیچیدهی پرشمار. دارم از آدمهای پارتنردار حرف میزنم، توی روابط موازی پنهان. قدم اول ساده است همیشه. آدم بیکه فکر کند سُر میخورد توش. جذابیتهای پیدا و پنهان آدم جدید، بازیهای اول رابطه، یک قدم جلو دو قدم عقب، چشم برقزدنها و خردهنوشتهها و جملههای پر ایهام دوپهلو، بازی سرخوش کلمات. آخخخخ که چه عاشق بازیام من. بعد؟ بعد چشم باز میکنی میبینی داری یک چرخهی تجربهشدهی قدیمی را دوباره بازی میکنی. اینبار اما موقعیت تو، و موقعیت آدم مقابل، مثل بازی قبل نیست. همین، شرایط را پیچیدهتر میکند و آدم را، من را گیجتر. مارگزیدهای هستم عاشق بازی، و این پارادوکس دارد گیجم میکند. ملافه را میکشم رویم خودم را جا میکنم توی بغلت دست میکشی روی تنم چشمهام را میبندم با خودم فکر میکنم وات د فاک ایز رانگ وید می! فکر میکنی دارم «هارد تو گِت» بازی میکنم. فکر میکنم دارم دستِ باخته را دوباره بُر میزنم. میخندی که «هیشکی تا حالا اینقد به من نه نگفته که تو». فکر میکنم «از کی تا حالا اینقدر کانسرواتیو شدهم من». و؟ و چیزی ته دلم پیچ میخورد. نبضی جایی تندتر میزند. روی آدمی که دوستاش دارم قمار نمیکنم من. روی آدمی که دوستات دارم. تابلوی پیچ جاده: خطر لغزیدنِ مُدام. امروز؟ امروز دوستت دارم و «فردا، فردا تمامی اینها به پایان خواهد رسید»...** *براهنی ** قمارباز --- داستایوفسکی |
Comments:
بسیار زیبا نوشتی..گاهی فی الواقع آدم گیج می شود که با این روابط چه کند..وقتی میبینی که شروع نشده دارد تمام می شود..وقتی که تا آخرش را حفظی..حتی می دانی قرار است چند روز بعد درباره ی چه چیز دعوایتان بشود..
Post a Comment
|