Desire knows no bounds




Thursday, July 24, 2014



آدم‌ها از آن‌چه از دور به نظر می‌رسد، نزدیک‌ترند

مواجهه‌ی آدم با یک مقوله‌ی ثابت، در هر دوره از زندگی، تجربه‌ی جدیدی به همراه دارد. مثلا؟ مثلا هم‌خانگی. به عنوان یک آدم پارتنر-ناپذیر، همیشه با هم‌خانگی و معاشرت زیر یک سقف مشکل داشته‌ام. فکر می‌کردم رابطه‌ای که سقف‌هایش با من حداقل سه کیلومتر فاصله نداشته باشد در کسری از زمان نابود خواهد شد. فکر می‌کردم‌تر که خب چه کاری‌ست اصلا. حالا اما تجربه‌ی جدیدی دارم از هم‌سقفی با آدم‌ها. موضع جدیدی دارم نسبت این مقوله، گیرم هنوز تبیین‌نشده.

مثلا؟ مثلا آقای کا. تمام این چارده‌ سال فکر کرده بودم دوری و دوستی توانسته ما را این‌جور نگه دارد برای هم. فکر می‌کردم اگر به خاطر مریضی‌ام نبود، هرگز نمی‌رفتیم این‌همه نزدیک هم. مریضی که شروع کرد خوب شدن، ترسم شروع کرد شروع شدن. ترس از این‌که من بلدم هر چیز خوبِ نزدیکی را بزنم نابود کنم. ترس از عادی شدن،‌ روزمره شدن، دچار اصطکاک شدن، مستهلک شدن. کلا هم که به عنوان آدمی که یک بار ازدواج‌ کرده، و آدمی که به جز دو سه سال اول، باقی زندگی‌اش را در لانگ‌دیستنس و روابط از راه دور گذرانده، تجربه‌ی زندگی زیر یک سقف تجربه‌ی خطرناکی به نظرم می‌رسید همیشه. آن‌قدر خطرناک که اگر به خاطر بیماری نبود، هرگز در شرایط عادی تن نمی‌دادم به‌ش. اما روزی رسید که هیچ‌چیز دست من نبود و کسی باید می‌آمد می‌ماند کنارم. آقای کا آمد. آقای کا که آمد، مریضی که شروع کرد کم‌رنگ شدن، ترس‌ام شروع کرد به رشد و نمو. روی این یک قلم ریسک نکرده بودم هرگز. نمی‌خواستم بکنم هم. ترسم را که به آقای کا گفتم، خندید؛ گفت بالاخره تکلیف آقای یونیورس را روشن کنم. خندید و ارجاعم داد به «مواظب باش چی آرزو می‌کنی، چون ممکنه برآورده بشه». بعد هم خندید و گفت تا منو داری نترس. من اما داشتم هرروز از ترس می‌مردم. زمان که گذشت، هفته‌ها که رسید به ماه و فصل، با تجربه‌ی جدیدی از هم‌سقفی، از کانسپت معاشرت مدام با آن که دوست‌اش داری مواجه شدم. امروز از بالا تلفن زد که برایت یک بشقاب گذاشته‌ام روی میز، پشت در ورودی. یک بشقاب خربزه گذاشته بود برایم؛ قند، تگری. هنوز از خربزه و آلبالوی قبلی داشتیم توی یخچال. صبح‌تَرَش زنگ زده بود که بیا بالا صبحانه، نیمرو و پنیر لیقوان و سبزی خوردن تازه. یا می‌رسم می‌بینم یک بسته نوشیدنی و شکلات خوش‌تیپ روی میزم جا خوش کرده. یا رگ دست چپم که می‌گیرد می‌روم بالا نیم ساعت بعد نرم و کم‌درد برمی‌گردم پایین. یا اصلاتر از همه، صبح‌ها بوی ادوکلن که پیچیده باشد توی راهرو، ته دلم قرص می‌شود. گوشم صدای پایش را روی سقف رصد می‌کند. گاهی وقت‌ها خط روی خط می‌افتد و صدایش را پشت تلفن طبقه بالایی‌ها می‌شنوم و قربان‌صدقه‌اش می‌روم. حالا کم‌کم می‌فهمم آدم‌ها چرا خر می‌شوند می‌روند ازدواج می‌کنند با هم. (هم‌چنان از طرف من وکالت تام دارید در فواصل خالی بین پاراگراف‌های این وبلاگ، تا دیدید دارم می‌روم سراغ مواجهه‌ی جدید با مقوله‌ی ازدواج، با شات‌گان مغزم را متلاشی کنید.) بوی ادوکلن وسط راهرو گیج‌شان می‌کند یادشان می‌رود ازدواج چه بلایی می‌آورد سر همین یک وجب هم‌سقفی.

یا مثلا نوید. نوید بعد از استانبول یک نوید دیگر است برای من. از همان ماه قبل از سفر بگیر، از شب‌های بوکینگ دات کام و الخ بگیر تا خود سفر، تا پیاده‌روهای استانبول و شات‌های تکیلا و اسمیرنوف و تمام روزهای بعدش. تعریف من از نوید، رفیق چندین و چندساله‌ام، بعد از سفر عوض شد. با ورژن جدیدی از نوید مواجه شدم که فقط زیر یک سقف می‌شد پیدایش کرد. خرده‌رفتارها و خرده‌حواسم‌هست‌هایی که طی تمام سال‌های رفاقت‌مان این‌همه به چشمم نیامده بود. که همین روزها و شب‌های زیر یک سقف، رفاقت‌مان را باز-تعریف کرد اصلا. طبعا-نویدِ این روزها طبعا-نوید دیگری‌ست که سال‌های قبل معنای دیگری داشت.

یا مثلاتر علیرضا. این آدم را هیچ‌رقمه نمی‌شد این‌جوری بشناسم که توی سفر، که توی همین روزها و شب‌های همسایگی. الان هر چی بنویسم لابد دوباره می‌شود ملک‌مطیعی‌طور، ولی هیچ آدمی این‌همه دور نبود برای من از تصویر امروز نزدیکش، که علیرضا. که انگار هی هر شب دارد جای پای خودش را محکم‌تر می‌کند زیر سقف معاشرت‌هامان. معاشرتی که به جز زیر یک سقف، به هیچ‌جا نمی‌رسید که امروز.

یا اصلا غریبه، غریبه‌ی عزیز.

همین حالا که داشتم این‌ها را می‌نوشتم، فکر کردم چه‌همه قبلا نوشته‌ام‌شان. که چه به این اسم‌ها که می‌رسم، واژه‌ها همانی می‌شوند که باید؛ بی‌دخالتِ من.

نشسته بودم به تماشای فیلمی از استن براکیج. اگر این فیلم را چهار سال پیش دیده بودم؛ حتا چهار سال پیش هم نه، پارسال حتا، لابد همان پنج دقیقه‌ی اول بلند شده بودم رفته بودم پی کارم. اما آن شب، مخصوصا بعد از تجربه‌ی تماشای فیلم‌های آوانگارد دهه‌ی بیست فرانسه، و مخصوصاتر بعد از تمام سورس‌ها و نوشته‌هایی که توی این مدت درباره‌ی سینمای تجربی و آلترناتیو خوانده‌ام، و حرف‌هامان با امیر، فیلم مرا یاد این آدم‌ها انداخت. یاد هم‌زیستی‌مان؛ و یاد ترس‌ام از هم‌سقفی با آدم‌هایی که دوست‌شان دارم. و یاد امروز که چه این ترس دارد کم‌کم می‌ریزد. و چه تکه‌های دلپذیر و خوشایندی دارد توی روزمرگی‌هام تکرار می‌شود. و چه دارم مدام جدا می‌کنم این تکه‌ها را، نگاه‌شان می‌کنم هی.

براکیج در فیلم‌اش، با تاباندن نور روی لحظه‌هایی از زندگی روزمره‌ی مشترک، صحنه‌هایی هرروزه و آشنا و تکراری، زاویه‌ای جدید را مقابل تماشاگر می‌گذارد. و هر بار با تاباندنِ پرتوی از نورِ گردان، نوری شبیه فانوس دریایی، ضمن این‌که همین تکرار و همین هرروزه‌گی را واجد اهمیت می‌داند، در عین حال از آن آشنایی‌زدایی می‌کند و مخاطب را به فکر فرو می‌برد. براکیج به سادگی زندگی روزمره در یک خانه را تبدیل می‌کند به یک رخ‌داد، به رخ‌دادگی هستی. به زعم او شگفتیِ هستی در همین لحظات ساده‌ای‌ست که هر روز مدام تکرار می‌شود، که ما به آن عادت می‌کنیم بی‌که هربار شگفت‌زده شویم. براکیج اما با تاباندن پرتو نور، ما را دوباره و هرباره با همان لحظه مواجه می‌کند بی‌که لحظه تازگی‌اش را از دست بدهد.

تاباندن نور روی بشقاب خربزه، روی یک باکس شکلات، بطری‌های رنگارنگ آیسی‌مانکی، پنه و استیک با سس قارچ که با حداقل ظروف ممکن طبخ شده، شات‌های خنک‌شده در آب‌یخ و ودکا، شگفتی‌های اهرام مصر و وضعیت مردم کره‌ی  شمالی و محله‌ی نیشانتاشی، هر بار، و دقیقا هر بار می‌تواند مرا غرق در همان لذتی کند که هر بار، هر روز و هر شب دارم تکرارش را تجربه می‌کنم. و این لذتِ هرروزه‌گی، لذت این تکرار، و لذت این باز-تجربه‌کردن یک تجربه به دفعات، مرا دارد به تعجب وامی‌دارد، مدام.




Comments:
خیلی خیلی خوب بود... و خیلی خیلی براتون خوشحالم.
 
لذت بردم
 
قدرت نویسندگیت خوبه ولی حال نمیکنم فکرمیکنی خیلی کول و باحالی و در آن واحد چند تا پسر همزمان تر و خشکت میکنن
 
دست شما درد نکنه بابت قدرت نویسندگی، ولی طبق نوشته، الان کدومشون دارن منو تر و خشک می‌کنن به جز اولی، اونم وقتی مریض بودم؟
این چند تا پسر هم دوستامن، که با کانسپت چندتا دوست‌پسر هم‌زمان کمی فرق می‌کنه. ضمن این‌که اوهوم، داشتن هم‌چین دوستایی کول و باحاله.
 
۱) کامنت بالا سر صبحي حسابي خندوند من رو. تصوير تو که چندتا پسر همزمان تر و خشکت ميکنن و تو هم اعتراضي نميکني روحم رو شاد کرد:)
۲) خواستم بگم معجزه ي هگ سقفي با يه طبقه فاصله رو يادت هست ديگه? ديدم حتمن يادت هست.
۳) حسوديمه به دوستيهات، اينجوري که ازشون مينويسي.
۴) ماچ فراوان
 
مثل هميشه آيداوار :)
 
Post a Comment

Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025