Desire knows no bounds |
Thursday, July 24, 2014
پ.ن: خیر، وبلاگ کنار کارما را من نمینویسم.
در ستایش لَری پیج ناهارمان تمام شده اما نشستهایم پشت میز و قصد جمعکردن نداریم. میروم کتری را پر میکنم و برمیگردم. «یکچیزی را اعتراف کنم؟» یکدست زیر چانه و یکدست درحال خردکردن نان خشک٬ سرتکان میدهد که اوهوم. میگویم راستاش را بخواهی حالا که نگاه میکنم٬ خیلی هم از بستهشدن گودر خوشحالم. یک خنده خوبی میرود سمت لبهایش. جنس خنده را میشناسم. از همان نوع که میخواهد بگوید من هم٬ من هم. میگویند پشت سر مرده حرف زدن خوب نیست. حتما نیست که گفتهاند. حالا هم نمیخواهم پشت سر مرحوم گوگلریدر حرف بزنم. اتفاقا هروقت یادش میافتم نیشم باز میشود. یک جریان خوبی از نشاط و رنگ میپاشد زیر پوستم. یاد خوشیها٬ دورهمیها٬ عاشقیها و غیره میافتم. یاد همین که صبح بلند میشدی و توی صفحهات با دوستانِ بیشتر ندیدهات میگفتی و میخندیدی و دنیا محل اعرابی نداشت و از وقت همهچیز برایش میدزدیدی. حتی مرورش هم حال خوبی میدهد. اما باید یکجایی تمام میشد. یکجایی باید لری عزیز زحمت میکشید و ترمز میزد و پیادهمان میکرد. حالا که اینجا نوشتهام لری عزیز البته٬ از خودم شرم دارم چون از شروع زمزمه بستهشدن گودر تا آخرین دقیقه٬ با شخص او خیلی تماشاگرنما رفتار کردم (شیر سماور و فیلان). بگذریم. حالا بعد از دوسال (حدودا) از تمام شدن گودر و جریاناتش٬ وقتی خودم و خیلی از دوستانام را نگاه میکنم٬ راضیام. آندورهي پشت مانیتورِ خوشحال باید تمام میشد. باید پایمان را٬ نوک انگشتمان را میگذاشتیم کف زمین٬ روی سرامیک سرد واقعیت بیرون. بیرون از لپتاپ. باید هویتهای حقیقی همدیگر را میدیدیم٬ خود معلم و مهندس و ژورنالیست و دکتر و فروشندهمان را تماشا میکردیم. این کشف صرفا مجازی خلاصه شده در گفتار و نوشتار مکتوب (که بیانصافیست اگر بگویم خوبیهای خودش را نداشت) یکجایی باید بخشیاش حداقل حقیقی میشد؛ یکجایی با صدتا سرعت٬ احساساتی و کیبردی جلورفتن باید ته میکشید و لریِ نازنین بیخبر٬ زحمتاش را کشید. حالا بعد از دوسال مهاجرت از مجاز به حقیقت٬ بعداز گذار از لایک و کامنت و عشق و زمزمه٬ دوستی و دشمنی٬ خوابیدن و بلندشدن٬ جنگهای جهانی و قربانصدقه و محبت و تحقیر٬ باندبازی و «یا با اونا یا با ما»٬ غرور و تعصبهای کم و زیاد٬ «من آنم که رستم بود پهلوان»٬ بدون پاککن کشیدن و خط زدن هیستوری خودم - که من هم همینها بودم- نشستهام اینجا و نگاه میکنم که چه این بازهی دوسالهی نبودن این رفیق انرژیبر٬ بهمن وقت داد. چه آدمشناسام کرد. نبودناش فرصت داد «آدم»ها را از نزدیک ببینم٬ وقتی حرف میزنند به چشمهایشان نگاه کنم٬ از دستزدنهایشان خیلی گردن بالا نگیرم و از انتقادهایشان لب ورنچینم. یادگرفتم مودب باشم و سنجاق کنم بهسینهام که ادبم به ز دولتام است. یاد گرفتم بهجای غرغرهکردن (بخوانید زر زرکردن) آرزوهایم٬ برایشان زحمت بکشم٬ وقت بگذارم. برای همین شاید فیسبوک فسقلیام هم خیلی جدی نیست. میروم چرخی میزنم و میخندم و اخم میکنم و ساین اوت و تمام. باید اعتراف کنم گودر فقید برای من حداقل٬ معشوق خوبی بود که آمد٬ حال داد و بعد هم بیتعهد و بیترسیم آینده گذاشت و رفت. ناهارمان تمام شده اما نشستهایم پشت میز و قصد جمعکردن نداریم. میروم سراغ چای دمکشیده و خوشحالم که آن روزهای شلوغ و جنجالی تمام شد و ژانرش به پایان رسید. خوشحالم که پاهایم روی زمین است و تار سفید مو پیدا شد. خوشحالم که از میان انتخابهای درست و غلط فراوانام٬ به همین چندنفری رسیدم که دوستشان دارم و یکعصر همصحبتیشان در «عالم واقعیت» را با صدمثنوی مجازیِ ابرآلودِ لایکخور عوض نمیکنم. دستپخت لری و زندگی در جهان مجازی٬ برای خیلیهایمان نقش کدئین داشت. مصرف کدئین اما تا یک دوزی خوب است٬ حال میدهد. بیشترش توهمزاست. |
Comments:
Post a Comment
|