Desire knows no bounds |
Friday, August 1, 2014
عصر دلگیریست. فرانسوا برای سر زدن به چند دوست قدیمی به شهر رفته است. پنجره را باز گذاشتهام. باد مطبوعی از پشت توری میوزد داخل اتاق، میپیچد لابهلای پردهی حریر کمرنگ، رمقاش گرفته میشود آرام و کمشتاب میلغزد روی ملافهها، روی میز، و روی چند برگ کاغذی که اینجا و آنجا پراکندهاند. فرانسوا رفته و ذهن مرا پراکنده. باد به آرامی میوزد توی اتاق و چیزی شبیه به دود چشمانم را میسوزاند. دلم شور میزند. طاقت عصرهایی چنین ساکت و دلگیر را ندارم. کاغذهایم اینجا و آنجا پراکندهاند و در دلم چیزی شبیه به موج، تاب برمیدارد هی.لامپای قدیمی را روشن میکنم. نور از خلال شیشهی ماتاش بیرمق میخزد بیرون. سایه میاندازد روی ملافهها و روی میز و روی کاغذها. دود چشمانم را میسوزاند و هیجانی سرد دلم را به هم میآشوبد. چشم به راه ورودی خانه دوختهام، پشت پرده، کنار پنجره. چینهای پیراهنم را با دست صاف میکنم. انتظار توی تنم موج برمیدارد.
خاطرات انهدام --- ویرجینیا گلف Labels: las comillas |
Comments:
Post a Comment
|