Desire knows no bounds |
Saturday, August 16, 2014
شاهرخ مسکوب: باران تندی میبارد. گاهی صدای چرخ ماشینهایی که در مونپارناس از روی آسفالت خیس میگذرند میآیند. دلم میخواست میزدم به خیابان و در دل تاریکی خلوت و سرد دم صبح شهر کمی راه میرفتم. امّا به عشق آبِ باران دل از نرمای گرم رختخواب کندن آدمِ دریادل میخواهد. ماژلان! من عطّار را ترجیح میدهم که از همان پستوی دکّان هفت شهرِ عشق را میگشت. هرچه باشد همکاریم و زبان همدیگر را بهتر میفهمیم.
مدّتی باران و تاریکی را گوش کردم. چه لذّتی دارد از فردای نیامده نترسیدن، گوش به باران دادن، چای درست کردن، پادشاه وقت خود بودن؛ همینطوری... روزها در راه. شاهرخ مسکوب. صفحهی ۵۳۰ [+] Labels: UnderlineD |
Comments:
Post a Comment
|