Desire knows no bounds |
Saturday, August 23, 2014
داشتم روی میز غولم روغن میمالیدم. یادم مانده بود آن سالها سرخپوست گفته بود روغن برای میز به مثابه کرم دست است برای خانمها. باید مرتب روغن بزنی بهش، آرام و با دقت. بعدها اما زندگی آنقدر چرخیده بود که دیگر روغن میز و کرم دست و تمام این چیزها فراموشم شده بود. گاهی یادم میآمد، دیر به دیر اما. این روزها که همهچیز آرامتر است و خلوتتر، گاهی که هوای حوصله نیمهآفتابیست، میروم روی تراس، آب باغچهی حیاط را باز میکنم، روغن و تکه پارچهای کهنه برمیدارم و میز را روغن میمالم، آرام و با حوصله، مثل امروز. وسطهای روغن بودم و منتظر چای زنجفیل که سرد شود و تارت لیمو که تازه از «هانس» خریده بودم، که تلفن زنگ خورد. نیمهچرب رفتم سراغ تلفن. هاه. هنوز هم خردهمعجزههایی جا مانده انگار. سرخپوست بود آن ور خط. مانده بودم جواب بدهم یا چی. نمیتوانستم جواب ندهم. به بعضی آدمها نمیشود گفت نه. هر قدر هم که بگذرد، اسمشان که بیفتد روی صفحهی موبایل، روی صفحهی مونیتور، روی هر چی، زمان متوقف میشود و همه چیز برمیگردد به همان جا که بود. جوری که انگار هیچ نشده و هیچ نگذشته و انگار من همان آدم سابقام و سرخپوست همان. خیال کردم تلفن را جواب میدهم؛ مکالمهای کوتاه و لابد سؤالی چیزی. تلفن را جواب دادم. سه ربعی گذشته بود و مرد آن طرف خط حرف میزد و پارچهی کهنه را انداخته بودم روی میز و چای سرد شده بود و من مانند کَرهای که از یخچال مانده باشد بیرون، نرم شده بودم، عجیب نرم.
Labels: روزنگار شکستهدلی |
Comments:
بسيار زيبا بود
چقدر خوب که می تونی با آقای سرخپوست صحبت کنی. دلم می خواست بهش بگم که نمی تونم بفهمم چیزهایی که گذشت بر تو رو. اما بخشی از آینده خوش این مملکت که هیچ کس در انتظارش نیست و من در انتظارشم مدیون آدم هایی مث توست
Post a Comment
|