Desire knows no bounds |
Tuesday, August 12, 2014 وسطهای مرتبکردن هاردهای اکسترنال، عکسها را که گذاشتم کنار، فایلهای تو را که جدا کردم از بقیه، رایت کلیک که کردم روی فولدر و گت اینفو که گرفتم، شد ۱۵.۰۶ گیگ. ۱۵.۰۶ گیگ دستخط داشتم از تو، دستخط و امضا و خاطرههای هر روزه در مورد هزار اتفاق و موضوع مختلف، بیکه عکسها و نامهها و نوشتهها و درفتها را ریخته باشم توی آن فولدر. هر جور حساب میکنم هنوز بزرگترین بخش زندگی دیجیتال منای. دخترک همیشه سراغات را میگیرد. دقیقا هر بار. گاهی میگویم بیخبرم، گاهی میگویم خوبی، و يک بار در جوابش گفتم همین چند روز پیش ناهار خوردیم با هم. دخترک هر بار سراغات را میگیرد و فارغ از هر جوابی که میشنود میگوید آخخخخخی، و بعد اضافه میکند واقعا که متاسفم برای جفتتون. دخترک همیشه سراغات را میگیرد، دقیقا هر بار و من با خودم فکر میکنم چی شد که اینهمه پررنگ ثبت شدهای توی ذهن دخترک. سن و سالی نداشت آنوقتها که. بعد یادم میآید چه آن روزها و آن ماهها بیکه به زبان بیاورد حضور تو را رصد میکرده توی زندگیم، پای موبایل و لپتاپ و تلفن و گلهای دم در خانه لابد. یادم میآید آن بارها که سهتایی رفته بودیم بیرون را. همهچیز را یک جور کمرنگ و محوی یادم میآید اما دخترک هر بار انگار که همهچیز همانجور مانده باشد سراغات را میگیرد از من. اینجور وقتها رقیق میشوم، نمیدانم چرا؛ و دلم تنگ میشود برایت، میدانم چرا. اینجور وقتها احساس میکنم دخترک هم رقیق میشود حتا. در جوابش گاهی میگویم بیخبرم، گاهی میگویم خوبی و همین چند وقت پیش در جوابش گفتم چند روز پیش ناهار خوردیم با هم. گفت آخخخخخی. فکر کردم داریم رقیق میشویم باز. و ادامه داد ناهار چی خوردین؟ هر جور حساب میکنم هنوز غذا بزرگترین بخش احساسات ما را تشکیل میدهد، خانوادگی. |
Comments:
Post a Comment
|