Desire knows no bounds |
Tuesday, August 5, 2014
صورتم داغ شده بود. خیال کردم همین حالاهاست که تنام از فرط خشم تَرَک بردارد. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. سکوت بود؛ سکوت و خلوت و سایه. چکمههای مهمیزدارم را به پا کردم زدم بیرون. توی درگاه نگاهی سرسری و بیمبالات به آینه انداختم. صورتم از فرط خشم کِدِر شده بود. تا کلبه را چارنعل تازاندم. اسب و من، هر دو به نفسنفس افتاده بودیم. پریدم پایین و بیمکث رفتم داخل خانه. خانه بوی نا میداد. بوی ماندگی، بوی خاک بوی چرکمردگی. دلم پیچید به هم. میان مبلهای پشتبلند زرشکی و آباژورهای قدیمی آبا و اجدادی و پردههای مخمل سنگین سبز ایستاده بودم. بوی غریبگی و بوی ماندگی و بوی دلمردگی مشامم را پر کرده بود. به سختی نفس میکشیدم و از خشم پوستم به تیرگی میزد. شمعدان نقره را برداشتم شمع بلند سفیدش را جاگیر کردم که بایستد، که نیفتد. نفسام به شماره افتاده بود. از میان مبلهای سلطنتی و شمعدانها و بوفهها و میزهای پایهبلند گذشتم خودم را رساندم کنار پنجره. پرده بوی خاک میداد و بوی کهنگی. چیزی توی دلم تیر کشید. شمعدان نقره را گذاشتم روی زمین، پای پرده، فتیلهاش را روشن کردم ایستادم عقب. شعله کمی جان گرفت و خودش را رساند به شلالهی پرده. آرام خودش را بالا کشید تا برسد به دامن مخمل سبز و سنگین. سپس ناگهان گویی خشماش تازه سر باز کرده باشد گُر گرفت و زبانه کشید. بوی دود و کهنگی و خشم و استیصال مشامم را پر کرد. زدم بیرون. در را پشت سر قفل کردم. ایستادم آنسوی معبر، منتظر؛ منتظر بوی کهنگی و بوی چرکمردگی و بوی دود و بوی گوشتِ سوخته.
خاطرات انهدام --- ویرجینیا گلف Labels: las comillas |
Comments:
Post a Comment
|