Desire knows no bounds |
Sunday, August 10, 2014 دخترک با چشمهای درشت نگاهم کرد. با چشمهای درشت پر از اشک و مژههای پرپشت برگشته و نگاهی که دنبال پناه میگشت. بیلحظهای مکث پشت خمشدهام را صاف کردم و گفتم «اصن فکرشم نکن، یه جوری درستِش میکنیم». گفتم درستاش میکنیم بیکه ذرهای بدانم چهجوری میشود درستاش کرد. چشمهای درشت دخترک توی صورت رنگپریدهام دنبال اظمینان میگشت و من بیکه لحظهای مکث، گفتم درستاش میکنیم. و آخخخخ که چهزیاد لحظاتی هست در زندگی، که آدم خوب میداند هیچچیز درست نمیشود هرگز، جوری که انگار هیچچیز هیچوقت سر جای خودش نبوده و جوری که انگار هیچچیز جایی نداشته هیچجا، از اساس. به مژههای مشکی تابخوردهی خیس دخترک نگاه کردم و گفتم درستاش میکنیم و میدانستم درست نخواهد شد. همهچیز بدتر میشود بیکه دلم بخواهد بداند. ... نیم ساعت بعد، از توی ماشین زنگ زدم به دخترک. صدایم به سختی درمیآمد، آما آرام بود و مطمئن. گفتم «هر چی که اتفاق افتاده رو فراموش کن. درستش میکنیم. اما دروغ نگو هر کی ازت هر چی پرسید از طرف من آزادی که راستشو بگی. فکر منم نکن. یه چیزو از من دربست بپذیر و همیشه به یاد داشته باش، هیچوقت با خودت راز حمل نکن». گفت چی؟؟ گفتم «هیچوقت با خودت راز حمل نکن، نذار سینهت سنگین باشه.» گوشی را قطع کردم. توضیح بیشتری نداشتم بدهم. لابد کمی که بزرگتر شد خودش میفهمد از چه حرف میزدم. لابد کمی که بزرگتر شد The Reader را میدهم ببیند هم. |
Comments:
Post a Comment
|