Desire knows no bounds |
Saturday, November 29, 2014
خانه را لایهای ضخیم از گچ و خاک پوشانده است. دستمالی نمدار میکشم روی گچها و فکر میکنم چههمه زمان میخواهد این خانه، تا خانه شود. خانهی من؟ هیچوقت. خانهْ اما شاید. دستمال میکشم روی گچها و خاکها و انگار دارم پوستِ خشکشدهی لبم را میکَنمْ پوستِ سوختهی تنم را میکَنمْ چرکآب و خون تازه میزند بیرون. میدانم زمان که بگذرد چرکها خشک میشوند و روی این زخمِ بازشده، خون دَلَمه میبندد و کمکم زخمْ ضخیم میشود و خشک میشود و زمانتر که بگذرد خودش میافتد. همیشه اما ردِ صورتیرنگِ محوی به جا میماند روی سطح پوست، که فقط خودت میبینیش و فقط خودت با هر بار دیدناش یاد تمام زخمها و چرکها میافتی و فقط خودت فکر میکنی این خانه هیچوقت خانهی من نبوده، نمیشود هم.
نوید میخندد که خانهی ادریسیها. میخندم و فکر میکنم این وسط «ادریسی»ام من یا «قهرمان»*. ایستادهام پشت سنگری که اعتقاد چندانی ندارم بهش، و چون جنگندهی دیگری در کار نیست، در کارِ جنگیدنام، بیکه بدانم کدام دشمنایم و کدام خودی. مرد میآید تو مینشیند روی مبلْ سیگار میکشد میخندد که چه تا امروز مرا در هیأت زنی که مادر است و آشپزی میکند ندیده بوده. مرد میآید تو و در خانه میچرخد و به اتاقها سر میکشد و لابد زنی را خیال میکند که پانزده سال پیش اینجا نشسته و عاشقی کرده. میپرسد «میتونم اون تلفن قدیمیه رو ببینم؟». کمی طول میکشد بفهمم دارد از چی حرف میزند و میخندم که «پشت کتابخونههاست، بذار جمع و جور شه اینجا نشونت میدم» و چیزی ته دلم آب میشود. مرد دنبال زنی میگردد که تمام آن سالها از پشت آن یکی خط تلفن توی کتابخانه دوستاش داشته است و من به هوای سر زدن به کارگرها با کتابها تنها میگذارماش میروم بیکه بداند ته دلم چیزی مچاله میشود. مرد میآید تو میپیچد دورِ تنمْ آرام میگوید «چه توی تختِ خودتْ نرمتری» بیکه بداند چه توی این تخت سختترم من. دستمال میکشم روی میزها و گچها و خاکها و پوستِ خشکشده را میکَنم تا زخمِ جدید سر باز کند هوا بخورد بسوزد آرام آرام خشک شود بیفتد بیکه بدانم تمام این زخمها از آنِ کیست بیکه بدانم هر کدام از مردهای خطوط بالا کدام است بیکه بدانم کدام زنِ میانِ خطوط بالا من است بیکه به تمامی خودم باشم توی این خانه توی این نوشته توی این جملهها. فکر میکنم چه سوم شخص مفردم. دارم زندگیهایی را زندگی میکنم که هر کدامشان زندگی مناند بیکه به تمامی زندگی من باشند. فکر میکنم چه سوم شخص مفردم. چه هیچکدام از این زنها من نیستم و چه تمامشان منم. گچکار و لولهکش و نقاش در خانه میلولند و من تنها غریبهی این خانهام. آمدهام به ایستادنْ پشتِ سنگری که هیچْ سنگرِ من نیست و وارد جنگی شدهام که جنگ من نیست و اصلا تمام اینها من نیستم زنی سوم شخص مفرد است که دارد جای من زندگی میکند که دارد ادای مرا درمیآورد. فکر میکنم چه تمام این سالها تنها غریبهی این دور و بر منام. *ارجاع دارد به کتاب «خانهی ادریسیها» نوشتهی غزاله علیزاده |
Comments:
ای جان دلم آیدا
و من تنها غریبهی این خانهام
فکر میکنم چه سوم شخص مفردم.
طمع داشتن عاشق بناز كردن معشوق از تر دامني بود، بنزديك مردان ، تو كجايي؟ بدايت نهايت عشق آن بود كه عاشق معشوق را فراموش كند. عاشق را با معشوق چه حساب؟ عاشق را كار وا عشق است، وا درد و وا حسرت.
Post a Comment
|