Desire knows no bounds |
Wednesday, November 26, 2014
نامهی وارده
تابلوی “waiting for peace” را زدهام بالای فرش ِ خشتیای که به یاد ِ تو خریدیمش. کادر ِ مربعی و رنگهای گرمش می خورد به فرش. جای نشستن و چای خوردن و فکر کردن بود، الآن بیشتر هم شد. این را برایت مینویسم به رسم سپاس. به خاطر تابلو، دستنوشته و بالاتر از همهی اینها به خاطر ِ خود دخترک. میدانی آیدا؟ دخترک خوب بلد است ذوق کند برای اپیزودهای فرندز؛ حواسش هست رنگ شال و کتانیهایش سِت بشود. میداند چطور مودبانه موقع نوشیدن ِ چای پایش را روی پای دیگر بیاندازد. ذوق میکند وقتی دارد از برادرش خاطره تعریف میکند و خیلی چیزهای دیگر. خلاصهاش می شود این که دخترک خوب بلد است پانزده-شانزده ساله باشد و این نهایت خوشبختیست. قشنگترین لحظههایش وقتهایی بود که میتوانست مسئلهی سختی را حل کند و چشمانش برق ِ چشمان ِ پادشاهی را میگرفت که مثلاً برایش خبر ِ فتح ِ سرزمین ِ جدیدی را آوردهاند. یک روز معلم ِ پنجم ابتدایی ما برای مادرم نامهای نوشت که: "خانم ر! دنیای ما دنیای بیاعتباریست، ارزش اینهمه حساس بودن و غصه خوردن و کنترل کردن را ندارد. دنیا هیچ وقت، روی یک پاشنه نچرخیده است." مادر ِ من حساس بود و مدام غصه میخورد و مراقب بود همیشه حواسش باشد همه چیز روی یک پاشنه جلو برود؛ پاشنهی خوب. آن قدر که وقتی من مخملک گرفته بودم گوشهی خانه چمباتمه زده بود که چرا دختر ِ من باید بیماریای را بگیرد که مخصوص ِ بچههای توی کوچه است. آن وقت همین دخترش یکهو در بیست سالگی سُر خورد به روزگاری که خوب نبود، اصلاً خوب نبود. نمیخواهم داستان ِ زندگیام را برایت باز کنم. اما خواستم بگویم همین الآن پای صحبتهایش بنشینی میگوید هیچچیز ارزش اینهمه حساس بودن و غصه خوردن و مراقبت کردن را نداشت. خودت که خوب می دانی آیدا؛ آقای یونیورس کارش را خوب بلد است. وقتش که بشود دست ِ دخترک را میگیرد تا زندگی یادش بدهد. باز هم خودت خوب میدانی گاهی رد ِ پای یاد دادنهایش میماند روی قلب و صورت. اما همهی اینها هم به غصه خوردن نمیارزد. چرا اینها را برایت مینویسم؟ به خاطر این که نوشته بودی "دخترک من یک دریمر است، دریمر تماموقت. ژن معیوب رؤیاپردازی را از من به ارث برده. و جهاناش؟ جهاناش اتوکَد است و تریدی و اسکچآپ...". حالا تو بگو به من، کدامیک از ما دریمر نبودیم؟ کدامیک از ما نمینشستیم و آرزوهایمان را با دقت و حوصله نمیچیدیم؟ و کدامیک از ما را سراغ داری که دست ِ کم یکبار قصر آرزوهایمان زیر پای روزگار له نشده باشد؟ اما بعدش چه شد؟ یاد گرفتیم. یاد گرفتیم که دنیای ما، دنیای بیاعتباری است. با اقای یونیورس کنار آمدیم. بلد شدیم آرزوهایمان را دست و پا شکسته و هی همچینی همچینی جلو ببریم. از لحظه کیف کنیم. در لحظه زندگی کنیم. خود ِ من هنوز هم میترسم. ترسم هم شبیه "ابوالقاسم جولایی" ِ فیلم ِ مسافر عباس کیارستمیست. اما کنار آمدهام. میم روزهای بیست سالگیم نیستم. میدانم که هیچچیز قرار نیست روی یک پاشنه بچرخد. همهی اینها را نوشتم تا برسم به این حرفهایم. آیدا؟ هرچهقدر هم مراقب باشی و به قول خودت خواسته باشی بچههایت را قورت بدهی، اما پیش خواهد آمد که دست ِ تو کوتاه است از روزگار. تو مسئول نیستی. ما آدمها حتی مسئول کارهای خودمان هم نیستیم چه برسد به بچههایمان. این حق ِ دخترک است که بدود، رویا ببافد، تلاش کند و سُر بخورد و با کله زمین بیاید. چه میشود؟ هیچ. نگاه به خودمان بیانداز. الآن بهتر از قبل زندگی میکنیم. درد و بیماری و جدایی و شکست و غم و دوری و چه و چه را از سر گذراندهایم و رسیدهایم به این جا که داریم یاد میگیریم تازه. دخترک هم یاد میگیرد. یادت باشد فرانسیس را که دوست داشت دنیا را تحت ِ فرمان خود در بیاورد. رفت و رفت و رفت و آخر ِ فیلم بسنده کرد به "ها"ی آخر نام ِ فامیلیش و خوشبخت بود. دخترک هم یاد میگیرد. غمات نباشد. باز هم سپاس به خاطر تابلو و دستنوشته و دخترک و ایگرگ و خیلی چیزهای دیگر... |
Comments:
Post a Comment
|