Desire knows no bounds |
Sunday, December 28, 2014
یک روز قبل از بهار، در ماه فوریه، ژولیت بعد از پایان کار بعد از ظهرش، در ایستگاه اتوبوس محوطهی دانشگاه، داخل سرپناه ایستاده بود. بارانِ آن روز بند آمده بود، و در غرب آسمان، بالای خلیج جورجیا، حاشیهی صافی دیده میشد و آنجا که خورشید غروب کرده بود، سرخ بود. این نشانهی بلند شدن روزها، و نوید تغییر فصل، تأثیر غیرمنتظره و تکاندهندهای روی او گذاشت.
فهمید که اریک مرده است. انگار در تمام این مدتی که در ونکوور بود، اریک جایی منتظر مانده بود، منتظر مانده بود که ببیند ژولیت زندگیاش را با او از سر میگیرد یا نه. انگار بودن با اریک انتخابی بود که هنوز امکان داشت. زندگی ژولیت، از وقتی آمده بود اینجا، در برابر پسزمینهای گذشته بود که اریک در آن حضور داشت، بیآنکه هرگز درست درک کرده باشد که دیگر اریک وجود ندارد. هیچ چیزی از او وجود نداشت. خاطرهاش در دنیای روزمره و عادی رنگ میباخت. پس اندوه این است. احساس میکند انگار یک کیسه سیمان درونش ریختهاند و به سرعت سخت شده است. به زحمت میتواند تکان بخورد. وقتی سوار اتوبوس میشود، پیاده میشود، و نصفِ بلوک راه میرود تا به ساختمان خودش برسد (چرا اینجا زندگی میکند؟)، انگار دارد از کوه بالا میرود. فرار --- آلیس مونرو پ.ن. کتاب، خواندنیست. یکی از بهترین کتابهاییست که این مدت خواندهام. این مدت فقط کتاب خواندهام و کتاب خواندهام و کتاب خواندهام. هیچچیز نمیشد مرا اینهمه از دنیا و از بنایی و از شلختگی مفرط جدا نگاه دارد که کتاب. کتابی برمیداشتم مینشستم روی ملافهای که کشیده بودم روی تنها مبل خانه، رو به پنجرههای قدی، پر نور، و میان سر و صدای کندن کاشیها و گچها و فِرِز و پتک و الخ، میخواندم؛ یکنفس. توی آن دنیا سکوت بود و خاک نبود و صدا نبود. فقط قصه بود، «خانهی ادریسیها»، «همسایهها»، الخ. «فرار» را که دست گرفتم روزهای آخر بنایی بود و فکر کردم چون داستانداستان است، راحت میشود خواندش، راحت و زود. کتاب را که دست گرفتم اما، قصهی اول کمی که پیش رفت، سرعت خواندنم را کم کردم. کتاب خوب بود و ترجمهاش روان بود و چفت و بست قصهها را دوست داشتم. دوست دارم خیلی. اواسط کتاب که رسیدم، دیدم زیر تکههایی از متن را خط کشیدهام، بیکه کلمهای از کتاب به خاطرم مانده باشد. باید حوالی سال هشتاد و نه نود خوانده باشماش. این را از روی تاریخ اول کتاب میگویم، بالای اسمم. کتابْ خواندنیست، یکی از بهترین کتابهاییست که این مدت خواندهام و حال و هواش عجیب به حال و هوای این روزها میآید. Labels: UnderlineD |
Comments:
داستان هاش متفاوت از داستان های مجموعه رویای مادرم هست؟
داستان هاش متفاوت از مجموعه رویای مادرم هست که خانم علیدوستی ترجمه کردن؟
Post a Comment
|